ای خوش آنروزی که از باروی یارم سر زنم
یک نفس آیینه گردانی کنم پرپر زنم
آرزو از شوق یک فرسنگ پر وا میکند
پر کشم تا بینهایت بینشانی در زنم
این بلندا قله را جاوید مشعل در دهم
از زمین تا آسمان یک دره نیلوفر زنم
بر روم تا بر فشانم بذر بارانهای پاک
از تنفسهای دریا خیزش دیگر زنم
لب به لب سوزن کشانم کوسه دریاهای شور
شور یک دریا تکانی در دل دلبر زنم
مثل عصیان نعره از دندان غرشهای ابر
غرق آتش غول شب پیچیده را خنجر زنم
فاطمی! امید فردا برق از دل میبرد
برق پیچان آتش اندوه جان را بر زنم
ای خوش آن روزی که از باروی یارم سر زنم
یک نفس آیینه گردانی کنم پرپر زنم
خستهام آزردهام عین عطش پژمردهام
تک درختی نیست تا از سایهاش باور زنم!