قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

سالهای سیاه

     نصف آسمان را سایه میانداخت. به طرف بالا که نگاه میکردیم، روی شانههایش قرار داشت. فکر میکردیم، یک سر آسمان روی همین درخت تکیه دارد.

     حرفهای اهل آبادی هم عقیده ما را محکمتر میکرد. میگفتند: "این درخت از ازل و ابد بوده. سال توریش همین درخت بوده که کلانهای ما از روی شاخههایش جنگ میکرده. سال طاعون همین درخت بوده که زیر سایهاش روضه خوانی داشته. سال دنگر همین درخت بوده که مابین شاخه هایش قاییم میشده. افغان از دور میدیده که یک نفر روی جنگل شور میخورد. تفنگ را که بالا میکرده، یک قلعه سفید با برجهای سبز معلوم میشده.[1] اصل اصل این درخت، عصای یکی از اولیای خدا بوده. آمده در آب خانه آب خورده، بعد بسم الله گفته مرده."

     باطورخان، بعد از خوابی که دیده بود، میگفت: "زور چهل قلبهگاو به یک نادان نمیرسه.[2] آخر آسمانی که این همه ستاره در او مندسه شده،[3] چطور یک درخت میتوانه یک سرش را نگهداره؟ این اولا. در ثانی مزار میخواهید، اونه، نو بالای تنگگ که نارسیده به آدم شفا میرسه."

     اهل آبادی گفته بودند: "مزار خواب دیدن خان که معلوم نیه، میخواهد لج خود را به جا آورد. میخواهد اولیاء نباشه. اگر مردی برو همراه قوم خود حلقه کن که دروغگو دشمن خدایه یا نه!"

     ما هم نمیتوانستیم. تمام بچههای آبادی که دست به دست میشدیم، باز بغل هم ما کوتاهی میکرد. درخت که سرش را شور میداد، میفهمیدیم که از این کار ما راضی نیست. آن وقت میرفتیم طرف کِشت وکار. اول زمینها را تقسیم میکردیم. بعد از رودخانه با دهان آب میکشیدیم. زمینها را خکیو میکردیم.[4] تیرماه، گندمها را درو کرده به خرمن جای میآوردیم. چپر میکردیم.[5] کمی آب به خرمنها میپاشیدیم و با دست، آهسته آهسته روی آنها میچرخاندیم. ماسههای بالا کمکم خود را میگرفت. بعد شروع میکردیم با ناخن سوراخ کردن. هر کس که زودتر این کار را میکرد و از درونش خرمنهای ما را میدید، زمیندار منطقه انتخاب میشد. باید زمستان پیش او میرفتیم و گندم خرید میکردیم. بعد از به قصد با هم جنگ میکردیم.[6] میرفتیم حکومت راپورت[7] تیرمیکردیم: "این آدم در چشم خریدار خاک پاشیده، گندم را با ریگ قاطی کرده فروخته. اینه صاحب، نصف این گندمها ریگه!"

     امیر که دندانهایش افتاده بود، دهانش را باز میکرد: "اینه صاحب! تمام این دندانها از آسیا کردن ریگ ریخته!"

     آن وقت چند مامور از طرف حکومت هیأت میآمدند. اول پفپتاق میکردند که: "ما ای چپه شاخ را به شاخ درخت آویزان میکنیم!"[8]

     شب که خان رشوت تیر میکرد، تاریخ آشناییشان به بندی خانه میرسید. آن وقت خان زمین دار، سر ننگ شده، از جاهای دیگر دهقان و مزدور پیدا میکرد. هفت شبانه روز به ما مهلت میداد که منطقه را ترک کنیم. ما هم صبح زود، بار و بندیل بسته،[9] پیش درخت میرفتیم: "پناه شما به خدا! این خانه خراب، تباه و در به در کرد!"

     درخت سرش را شور میداد: "پناه شما هم به خدا. پیش ظالم رفتید؟"

     - دیگه که به داد غریب رسیده!

     - جوینده یابندهیه. یک دفعه کتاب خدا را قاضی کنین.

     دسته جمعی میرفتیم شریعت: "اهل ای آبادی اولاد دو برار بوده. اولی که مرده، دومی را وصیت کرده: از تو شود از خدا شود که بچهها خوار نشود! دومی قبل ازمردن وصیت کرده که به شاهد خدا و رسول، زمینها بین اولاد دو برار، دو تقسیم. حالی اینها پِشَک منکر آمده که: خوردک زاییها از اول حق بردار نبوده."[10]

     کتاب خدا حکم میکرد که اولاد دو برادریم. باید صلح میکردیم. اول آنها دعوت پشیمانی میدادند، بعد ما یک گاو چاق را نذر چهارده معصوم کرده پای درخت، مهمانی را برگزار میکردیم. قرار بود کسی نان کسی را بد نگوید؛ نان جو و گندم هم خوش نکند.

     یک روز، گرم بازی بودیم که خان، نوکر خان و زن خان از پیش اولیاء  تیر میشدند.[11] زن خان ناجور شده بود.[12] میخواست برود از مزار نو، شفا بگیرد. نفهمیدیم که زن خان را چطور زد. اما خان تمام تقصیرها را به گردن ما بار میکرد. میگفت: " اینه این گله آرام زاده از زیر درخت پُخت کدن که خر تور بالا کرد!"[13]

     ما میگفتیم: "مو؟"

     هاشم آخوند پس پشته گفته بود: "خبر راسته، از بچکیچه بپرس. دهانت خواب میرفت که یک فاتحه خوانده میرفتی!"

     غلام بای گفته بود: "مو به کلانی خان خوشیم. مردم هم از دست نرفته. همی که خان شب را روز حساب میکنه، زور داره."

     باطور خان گفته بود: "زور ما به یکیک شماها میرسه، اما دنیا آهستهآهسته، قرار گرفته."

     هر چندحرفها دهن به دهن  گشت و خان هم علنا گفته بود: "سایه این درخت، آبادی را سرد کرده."

     مسأله به همین جا خاتمه پیدا کرد. کسی مزاحم کسی نشد.  درخت همان اولیاء بود وماهم در سایه آن بازی میکردیم. بارندگی آنسال باعثشد که خان به آرزویش برسد. اول نمنم میبارید. بعد کوله کته شروع شد.[14] بعد ژالهگگ چنان شدید شده بود که آدم خیال میکرد از آسمان سیل کنده شده.[15] سرخ آب به اندازه سه قد آدم بلند میشد و نعره‌‌اش در دره میپیچید.[16] صفر، حتی ادعا میکرد که پیش از رسیدن مردم، با چشم سر دیده که دو ماده گاو سوار سرخ آب شدند و رفتند.

     باطورخان هم وار را برابرکرده بود[17] که: "خدا یک در را بسته، در دیگر را باز گذاشته. پل را سرخاب برد، اینه این درخت، پل. از این طرف تا آن طرف دریا را میگیرد که هیچ، سرو پایش هم زیادیه."[18]

     اهل آبادی دل بیدل شده بودند. تنها هاشم آخوند بود که میگفت: "این درخت اگر اولیاء هم  نباشد، نمود آبادیه."

     باطور خان میگفت: "اولا آخوند خودش گاو و مال نداره که به پل احتیاج پیدا کنه. در ثانی آخوند طایفه، قد بسم الله از آب تیر میشن."

     اهل آبادی قررس خندیدند که: "جواب را جنگ نیه."

     هاشم آخوند میگفت: "درخت خودرو زیاده."

     باطور خان میگفت: "این از کجای بهشت خدا برامده؟ این هم خودرو بوده. کس نزده که اینقدر چاق شده. سایهاش هم آبادی را سرد کرده."

     ما در دل خود میگفتیم: "ای خدا هاشم آخوند را قدرت بده!"

     اما باطور خان از سر همه زور بود. همه را وادار میکرد که ارّه، تبر و تیشه بیاورند. چیزی که بود، هنوز کسی پیدا نشده بود که طرف درخت پا پیش بگذارد، چونکه میگفتند: "اگر اولیاء باشه، جواب خدا را چه بگوید؟!"

     باطور خان با این که میگفت: "اولیاء نیست، جواب امی درخت به گردن از مه!"

     خودش هم جرأت نمیکرد که طرف اولیاء نزدیک شود.

     شاه میرزا که آمد، باطور خان بربرش واز شد: "سید بیا ارّه را بگیر! تورا کس کار نداره. چون که جدّت پشتیبانت هست!"

     شاه میرزا هم بدون اینکه از خدا بترسه، دو دستی به جان درخت حواله شد. چنان ارّه میکرد، انگار که قاتل پدر خود را پیدا کرده.

     باطور خان میگفت: "ای چشمان تو را جرسم![19] جدّت همین طور زورآور بوده که قلعه خیبر را کنده. خدا هیچ آبادی را بی سیّد نکنه! کی میگه که سر خاک ازره از خانه سید بهتره!"

     شاه میرزا که غرق عرق شده بود، میگفت: "الی،[20]  اگر مردی، آدم را از سر کوه لیل ندی! [21]ما پا را پیش گذاشتیم که بلا بترگم شود، اگر نه که تا قیامت این درخت خم نمیشه."

     باطور خان گفت: "اگر غیرت باشه، سید را دیگه بسه."

     مردم هم هجوم آوردند. ما هم عقده میکردیم. باطورخان با خوشحالی میگفت: "از این طرف بزن، از آن طرف نزن، ارّه را  اینجا بان، آنجا نبان."

     درخت هم لبهایش را محکم زیردندان گرفته بود.

     ما هم میگفتیم: "ای خدا!"

     یک دفعه زمین تکان خورد. نصف سرخاب به طرف آبادی هجوم آورد.

     هاشم آخوند گفت: "خانه آن کس خراب که آبادی را دم سیل داد!"

     قرآن را از جیب خودش بیرون آورد وگفت: "بچکیچا سرها را لچ کرده در سایه قرآن بیایید که خداد ده ولّه فعل از مانکنه!"[22]

     ما میگفتیم: "ای خدا! او درخت جان!"

     درخت کمر خود را کمی بالا گرفت. سرخاب هم موج  برداشته برگشت.

     باطورخان گفت: "بعضی وقتها، یک نادان عقل عالم را داره. دستپیَک شدن این کارها را داره.[23] سنگ را این طرف بانید، آن طرف نبانید، ریسمانه این جا بند کنید، آن جا بند نکنید!"

     شب که به خانه بر میگشتیم، هیچ کس حوصله حرف زدن نداشت. تنها باطورخان راضی به نظر میآمد: "اگر خوب تراش شود، گوغنج از رویش تیر میشه!"[24]

     هنوز به آبادی نرسیده بودیم، خبر آمد که حال زن خان خوب نیست. خان هم جلگ شده بود.[25]

     از آن روز به بعد، روستای ما هر روز خلوتتر میشد. بعد از زن خان، سلطان بای مرد، بعد ناصر کربلایی، بعد، هر روز یکی دو نفر به مهمانی مردهها میرفتند. مرگ به هیچ کس رحم نمیکرد. زن، مرد، پیر و جوان. هرکه گیرش میآمد، سلام وعلیک داشت. در خانه شاه میرزا هم از پشت کاهگل شده بود، چونکه از خانوادهاش کسی زنده نمانده بود. خودش هم سر به دنیا زده بود. گفته بود: "نه خاتو، نه بچکیچه، نه ملک و زمین، دیگه چه دلبستگی!"

     شکل بازی ما هم تغییر کرده بود. هر چند جرأت نمیکردیم نزدیک درخت برویم، چون که درخت مثل آدم سر بریده معلوم میشد، دورتر از آن، یک نفر را رو به قبله دراز میکردیم. اول دسته جمعی دورش حلقه زده گریه میکردیم، بعد اولی به دومی، دومی به سومی، تا آخرین نفر، به همدیگر نگاه معنا داری میکردیم"بنی جان"[26] که میآمد، هر کدام با یک انگشت، جنازه را بر میداشتیم و به قبرستان دفن میکردیم. بعضی وقتها ما از قبرستان خودمان بر میگشتیم، کلانها از قبرستان خودشان.

     اهل آبادی بین خودشان میگفتند: "چقدر جنازه کشی! بیایید یک طرف کنده، برویم. تیر از آن طلایی که گوش را بچقنده!"

     باز میگفتند: "کو راه چاره؟ اگر نقل قربان راست باشه که سنگ به پای لنگه."

     قربان میگفت، در اتاق عسکری، همراه رفیقش نشسته بوده که خبر میرسد، در کابل درد سه هفتا پیدا شده. هر دو واهمه میکنند، با هم قرار میگذارند که از چنگ درد سه هفتا بگریزند. صبح زود، در اتاق رفیقش را باز میکند. میبیند همان قدر جان دارد که بگوید: "بچه فرار کن!"

     قربان دو پا داشته، دوپای دیگر هم قرض میکند. به دشت برچی که میرسد، یک دفعه میبیند که نه آب است نه آبادی. همه جا تاریک تاریک. فقط یک چراغ از دور چُغَک میکشد.[27] با خودش میگوید: "بیا توکل به خدا سوی همین چراغ را گرفته بروم! هرچه باداباد!"

     به آن جا که میرسد، فقط یک کیمنی[28] را میبیند که پیش آتش نشسته، سرش را شانه میکشد. سلامش را علیک میگیرد و میپرسد: "مادر تنهایی؟"

     میگوید: "نی بچیم! بچههایم سر وظیفهشان رفته."

    چیزی نمیگذرد که چند نفر زبردست، داخل غژدی میشوند.[29] اول بگوی و بخند، یک دفعه یکی از آنها میپرس: "کجا به خیر؟"

     قضیه را که نقل میکند، میشنود که یکی از آن میگوید: " ای بنی بشر! ای بنی بشر! ای آدمی­زاد شیر خام خورده!.."

     یک دفعه موهای سرش تیغ میکشد: "این چرا این سوال را  کرد؟!"

     پیره زال میگوید: "بچیم، درد سه هفتا اینهایه! کسی را نمیزنه مگر به  امر خدا."

     یکی از آنها، یک دفتر از زیر بغلش بیرون میآورد. قربان، دُم چشمی نگاه میکند. میبیند که پیش بعضی اسمها نوشته شده: "فلانی ولد فلانی، در فلان روز، فلان ساعت، فلان جا زده شد."

     درد سه هفتا تند تند ورق میزند. یک دفعه به طرف قربان  تیز سیل میکند. قربان آس و پاس میشود. با خودش میگوید: "عجب بیکلمه از دنیا رفتم!"

     پیاله چای که چپّه میشود، پیره زال میگوید: "بچیم، نترس. وقت داری که به خانه خود برسی، وصیت نصیحت کنی."

     سیدحاجی میگفت: "ممکنه، اما از دلیل از مه، خدا بیامرز، سَو معلوم میشد."[30]

     هاشم آخوند میگفت: "یک دفعه پنبه غفلت را بکشید. نصف شب گوش کنید که چه خبره. تمام آبادی زیر گریه گم میشه. روضه خوانش چنان پر جوش میخوانه که از در و دیوار گریه میریزد:

     حیف این پاها که در زولانه است

     حیف این یوسف که در ویرانه است

     بعد دسته جمعی شیون کنان طرف اولیاء تیر میشوند:

     علمدار سپاهم ای برادر  

     شهید قتلگاهم ای برادر"

     عطابای خرکار میگفت: "به گمانم که بار اول آخوند است که لشگر گاه میبینه."[31]

     آخوند هم به چند دلیل، قول آن مردکه جاهل را رد میکرد: "هیچ وقت لشکرگاه اول بهار تیر نشده. وقت لشکرگاه همیشه تیر ماه سغوت بوده. راه لشکرگاه هم معلومه؛ از این کوتل به آن کوتل. همیشه اول لشکرگاه با دهل ودمبک شروع میشه، نه با بسم الله لاحول ولا. هرکس گیر لشکرگاه بیفته، کور وکج میشه نه اینکه بیخی جان به جان آفرین تسلیم کنه. بلی، باچه، آبه را دیمه کندن یاد میدهد!"

     صفر میگفت: "مه به دلیلهای آخوند کار ندارم. مه همان قدر میدانم که نیکبختها سر دیگرا میبینه، بدبختها سر خود. سالی که نو دراز چوپان بودم، همین طور مُرش سر کرده بود. اگر دروازه را کیپ میکردیم، مرگ از موری داخل میشد.[32] نقلهای راست و دروغ زیاد بود. آخر فهمیده شد که یک نفر آبادی را پیلی کرده[33]پیلیگر که پیدا شد، دیگر یک پشک هم پشگگ نگرفت.[34] خوب... هیچ کس به رضای خدا کار نکرده... هه هه..."

     اسلم زوار میگفت: "تو نقل کن، به گپ جور میه یا نه. اگر شد که چیز دیو زده مردم را، که خانه یک پاو روغن داده نتوانه."[35]

     میگفت: "خدا و اروها کمک کرد که راس بالای سر پیلیگر برابر شدیم. قبر را که پس کردیم، دیدیم مرده اف کرده نشسته، یکریز کفنش را زیر نیشش میکشه! مراد بای بیل را  پس برد که راس بر فرق مرده چپچی کنه که قنبر بای گفت: ای دیوانه! ای دیوانه! تو همینقدر نمیفهمی که مرده را کسی کشته نتوانسته. مرده یک بار مرده. باید یک بیخدا سر این را قطع کنه، اگر نه که تا قیامت پیلی دوامدار خواهد شد. خودش نرمک پیشآمد که سر مرده را قطع کنه. مرده مسخندی کرده به طرف او سیل کرد! بیچاره مثل چوب خشکیده افتاد. برادرش کارد را گرفته گفت: به زور علی شاه مردان که امشب سر در بدنت نمیگذارم! مرده هم مسخندی کرده نگاه کرد! کفنه بالاتر کشید! بیچاره گفت: بچهها پیلی اولادهای مرا هم یتیم کرد! در دل خود گفتم ای خدا مرا قدرت بده که نان و نمک این مردمه خوردم! همین را که گفتم، یکدفعه سر دلم رُست شد. با همین کارت! همین کارت! شَرت حلال کردم! سر مرده میخواست مسخندی کنه که با دهانش روی دلش نوکسر کردم، اینه حالی مسخندی کن!"[36]

     کاردش را که از لای پا تاوه در میآورد، پیش آفتاب برق میکشید.

     هاشم آخوند میگفت: "ای روی ازو چلقَو سیاه![37] او چاقو را مه خودم خبر دارم که پیش استا نوروز زده. دروغ هم در روز روشن!"

     هوا صاف و روشن بود وگرمای آفتاب دلپذیر. اول دور دور بازی میکردیم، بعد جرأت کردیم، نزدیک پل برویم. سرخاب از نشئه نشسته بود. هرچند پوست درخت ریخته بود، باز آشنا به نظر میرسید. اصغر گفت: "شمو شاه میرزا اینا را قاشگِردی کردید؟!"

     امیر گفت: "این سر نداره که گپ بزنه. شاه میرزا سرش را بریده."

     اصغر گفت: "نه، گپ میزنه، بیچاره با رو افتاده. گپشی خوب فهمیده نمیشه. گوش کنید! یک چیز میگوید خوب فهمیده نمیشه."

     به دقت گوش دادیم. آخر هم خود اصغر فهمید که میگوید: "دستم خواب رفت، دستم خواب رفت."

     خوب که این طرف وآن طرف را سیل کردیم، دیدیم که حرف اصغر راست است. درخت یک دستش را بالا گرفتهبود.

     اصغر گفت: "بیچاره دستش را  بالا گرفته که بازی کنیم."

     با دست درخت هم میشد سلاّدوی بازی کنیم و هم میشد، لخشک بزنیم.[38]

     اصغر گفت: "این خان خانه خراب، به درخت  که رحم نکرده، به پل هم رحم نمیکنه. هر وقت، اسب خود را آب دادن آورد. بیایید از به قصد سلام کنیم که رحمش بیاید."

     وقتی که خان با اسبش آمد، صف کشیده گفتیم: "خان، سلام!"

     - والیکم بر سلام! تازه چوچه آدم شدین، چه کار میکنین؟

     - بازی.

     - چه بازی میکنین؟

     - سلاّدوی، لخشک.

     خان هم برای اینکه بگوید دشمنی از بین رفته، یک قطیکبریت خالی به ما داد: "اگر از آن بازی سیر شدین، دزد پادشاه هم بد نیست."

     بازی دزد پادشاه خیلی سرگرم کننده بود. حیف که سر پادشاهی راست نمیرفتیم، یا دزد را محکم میزدیم. به خاطر همین، بعضی وقتها جدیجدی جنگ میکردیم. حتی پیش میآمد که هفتهها با هم حرف نمیزدیم. دیگر کمتر با هم بودیم. فقط یک روز که مامورهای دهکده برای ثبت نام بچهها برای مدرسه آمده بودند، تقریبا همه جمع شده بودیم. آن هم از شوق اینکه به خیر به مکتب میرویم! از آبادی ما دو نفر را ثبت نام کردند. به ما ها گفته بودند: "اینها خو بسیار خردن."

     ما هم بسیار ناراحت شدیم. دست به گردن همدیگر کرده به طرف پل رفتیم. بلند بلند میگفتیم: "ای بر پدر ای پادشاه را..."

     نزدیک پل که رسیدیم اصغر گفت: "دزد پادشاه بیخی رفیقی را از بین برده."

     ما هم گفتیم: "راسته."

     همان وقت سرور و شریف مارش کرده از پیش ما تیر شدند.

     امیر گفت: "مکتب نرفته اینقدر میمسته!"

     اصغر گفت: "بیایید از لج اینها مکتب بازی کنیم."

     از سر پل جیژ با موتر میرسیدیم که: "این آبادی چند نفر بچه برای رفتن به مکتب داره؟"

     اهل آبادی اول میترسیدند: "صاحب این آبادی هیچ اولاد نداره، اولادهای این آبادی را یا درد سه هفتا کشته، یا قاشگِردی شده!"[39]

     وقتی میگفتیم: "مکتب فایده داره، اولادهایتان قلم به دست میشن، از مزدوری و چوپانی، مکتب رفتن بهتره."

     میگفتند: "پس اگر سنش برسه یک غلام بچه از مایه."

     میگفتیم: "سن واجب نیست. مکتب ما خرد و کلان را قبول داره."

     نقشه مکتب نسوان را هم کشیدیم، هر چند که مادرانشان زیاد راضی نبودند. میگفتند: "اینا دختره."

     میگفتیم: "دختر که شد حق نداره؟"

     یک روز مفتش صاحب، از سر پل جیژ با موتر جیپ رسید. بسیار ناراحت بر گشت. گفته بود: "این منطقه کلان نداره. هنور بچههایشان در منبر درس میخوانه."

     ما هم سرننگ شده، سر خانه انداز کردیم که یک مکتب بسازیم. تهداب را کنده بودیم. تازه سنگ کشی میکردیم که باطور خان چپنش را گُلنده آمد: "کانکریت،کانکریت![40] من در مرکز ایله خَو نکردم، راپورت سمینته تیر کردم. این پل دیگه قدیمی شده. باید از روی پل موتر تیر شود. مرکز موافقه خوده اعلام کرده اما باید قبل از آمدن آنها، خرابی اینجا را نشان بدهیم."

     غلام بای گفت: "حرف شما درست، کو آن کسی که به گردن پشک زنگوله بند کنه؟"

     باطورخان گفت: "اینطوری که زور پدر کس نمیرسه. باید قلبهگو بند کنیم.[41] گاوها را من ذمه میزنم، ریسمانها را شما."

     نر گاوها چنان مست بودند که باطورخان میگفت: "اینها آسمان را به زمین پایین میآورن."

     وقتی گاوها را به پل بستند،  میگفت: "ای دریغ از آن کاه و علف! این هم از چهار قلبه گاو."

     زور گاوها که نرسید، مردم هم پیش پیش شدند که سر ریسمانها را بگیرند. باطورخان از قهر خودش میگفت: "وحه!"[42]

     پل هم محکم لب هایش را زیردندان گرفته بود!

     امیر گفت: "شیطان آدم آدم میشه. ما را چی به این کار."

     اصغر گفت: "حالا که میکشیم."

     باطورخان گفت: "ای جرسم، نر بچهها را! زور بزنین! همان طور که طرف خودتان میکشید، آهسته آهسته به طرف نرگاو ها بروین."

     مختار خلیفه هم گالنهای تیل را قطار میکرد: انگیشت این پل، عالم را میگیره!"[43]



[1]. سال تورش، سال طاعون و سال دنگر: سالهایی هستند که از لحاظ تاریخی برای این مردم اهمیت دارند و هر کدام مفهوم خاصی را القا  میکند. افغان: یک طائفه ازمردم این سرزمین هستند. مثل تاجیک، ازبک، هزاره، قزلباش، سادات و ترکمن...

[2]. قلبه گاو: گاوهایی که با آنها شخم میزنند.     

[3]. مندسه: رویهم چسپیده              

[4]. خکیو: خاکآب: آب یاری مزارع به شکل خاصی که ویژه آن مناطق هستند.            

[5]. چپر: بیرون آوردن دانه گندم به وسیله خاصی

[6]. از به قصد: الکی        

[7]. گزارش   

[8]. پفپتاق: پروپاگند، حرف های گنده زدن        

 

[9]. باروبندیل: اسباب و اثاثیه             

[10]. پِشَک منکر: ترکیبی است که پشت آن یک فلکلور مردمی خوابیده است و آن اینکه روز قیامت، گربه همه نعمتهای مالک خودش را منکر میشود و میگوید: در خانه این کس بسیار به سختی زندگی میکرده. در این حال سگ صاحب خانه، دروغ های گربه را آشکار میکند و میگوید: چطور ممکن است؟ من که بیرون خانه بودم، نعمتهای مالکم به من میرسید و تو که داخل خانه بودی، محروم زندگی میکردی؟              

[11]. تیر میشدند: میگذشتند.           

[12]. ناجور: بیمار            

[13]. پخت کدن: صوت خاصی برای ترساندن کسی. تور بالا کردن: رم کردن  

[14]. کولهکته: برفهای دانه درشت     

[15]. ژالهگگ: تگرگ        

[16]. سرخ آب: طغیان رود خانه در اول فصل بهار که سیلابهای درهها با آب رود خان میآمیزد و آب فراوان و قرمز رنگ میشود.          

[17]. واره برابرکرده بود: فرصت به دست آورده بود.

[18]. مردم ما به رودخانه دریا میگویند.

 

[19]. صدقه چشم هایت بشوم.

[20] . الی: رفیق

[21] . لیل دادن: هول دادن

[22] . ده ولّه فعل از نکنه: ما را به کردارمان نگیرد..

[23]. دست پیک شدن: دستپاچه شدن

[24]. گوغنج: گاو همراه بار مخصوص خودش

[25]. جلگ شدن: تیزرو شدن

 

[26]. اجنه

[27]. چغک: سوسو

[28] . کیمنی: پیره زال

[29]. غژدی: سیاه چادری که صحرا نشینان عشایر در زیر آن زندگی میکنند.

 

[30]. سو: سهو، حواس پرت.

 

[31]. لشگر گاه: یک باور بومی است که اجنه گاهی از سمتی به سمت دیگر کوچ میکنند و هرکه سر راه آنها واقع شود نا بینا یا فلج میشود.

[32]. موری: روزنهای در سقف خانه

[33]. پیلی: یک باور بومی وحشتناک دیگر است که گاهی مردهای از مردم محل ناراضی میشود، بنا بر این کفن خواری را آغاز میکند، تا وقتی کفن او باقی باشد، مردم یکریز میمیرند، برای پیشگیری از مرگ و میر بیشتر باید سر آن مرده را ببرند.

[34]. پشگگ: زکام

[35]. پاو: پون انگلیسی است که کمتر از یک کیلو میشود.

 

[36]. مسخندی: نیشخند. نوکسر: وارونه، نگونسار

[37]. چلقَو: کلک باز

 

[38]. سلا دوی: تاب بازی. لخشک: سرسره بازی.

 

[39]. قاشگردی: عقوبتی است که در اثر بیاحرامی به مقدسات، دامنگیر فرد هتاک میشود. در این صورت یا گرفتار مرض صعب العلاج میگردد و یا بکلی پا از این جهان به بیرون میگذارد.

 

[40]. کانکریت: سیمان کردن

[41]. قلبهگو: گاو آهن. گاوهایی را که به این منظور به کار میگیرند، به این نام میخوانند.

[42]. وحه: آوازی است برای زجر گاوها.

[43]. در آنجا به خیاط، راننده و هرکسی که مهارتی داشته باشد، خلیفه میگویند. گالن تیل: بشکه نفت. انگیشت: زغال.

 

  .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد