قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

اشک و غربت

افق‌ها بسته ابر آلوده راهی نیست آقاجان!

تو بهتر می‌شناسی اشک و غربت چیست آقا جان!

ادامه مطلب ...

فانوس

 

 

 

در این‌جا می‌گذارم شعله‌ای از پیکر خود را

چراغانی ببینم تا دل شب سنگر خود را

و در صحرای سوزانی که قحط آب و باران است

به آب دیده می‌شویم گل خونین پر خود را

ادامه مطلب ...

رعد و برق

 

 

گل داد یک جرقه زیبا شعاع نور

در آن ظلام شاخه شمشاد کوه طور

شب بی‌کرانه بود ولی بذر آفتاب

از چشم‌های صاعقه می‌جست پر غرور 

ادامه مطلب ...

شمع جانسوز

 

 

در آن‌جا جا نمازی آشنا بود

هنوز آغشته با بوی دعا بود

ادامه مطلب ...

گلبرگ شقایق

مانند گلبرگ شقایق داغ بر رفت

از بین آتش پر کشید و شعله‌ور رفت 

ادامه مطلب ...

خورشید در دل

 

هرچند گاهی رو به دریا دیده‌ام خود را

در چشم‌های چشمه تنها دیده‌ام خودرا

ادامه مطلب ...

آتشفشان

 

فدای دست و بازوتان پلنگان غرور آباد

علمدار علم‌هایی که از بازوی ما افتاد

غریو رود هامون سال‌ها خاموش و مدفون است

کدامین رعد و برق از چشم توفان می‌شود آزاد

ادامه مطلب ...

داغ‌ هجران

پر گشود از کوه بابا یک پرستوی دگر

خاطراتی از زمستان برد آنسوی دگر

بال گلگون داشت در هنگام پرواز بلند

آسمان پر بود از فریاد "یاهو"ی دگر

ادامه مطلب ...

خسران

خشم رخ زرد، نگر! شهر پریسا آتش!

موج در موج عطش! صاعقه! هر جا آتش!

ادامه مطلب ...