برخلاف آندسته از نویسندگان که وقتی اولین اثرشان از چاپ بیرون میآید، از خوشحالی در پوست نمیگنجند،احساس من اما نفرت بود. هم به این لحاظ که اول کار با کلک شروع شده بود و هم به این لحاظ که این موجود در مقابل تفکرم پا به وجود میگذاشت.
کلاهبرداری، سی هزار تومان آن زمان را از من گرفت اما طرحی برای آن آماده کرد که کرنای ریشخندی مینواخت. چکار میکردم؟ آیا آن طرح را با همان گرته برداری از صورت خود او، به عنوان جلد کتابم انتخاب میکردم و یا اینکه سلیقه به خرج میدادم؟ پس، پیش کسی رفتم که در آن زمان از فتوتوشاپ چیزهایی میدانست و گفتم: "میخواهم سر بر تن این نباشد!"
آن کس هم، با چند کلیک، سر او را از تن جدا نمود و بر آن تن بیسر، سر شاعر را نصب کرد اما چه نصب کردنی! مجبور شدم پیش ناشر مجموعه بروم و عرض حال تغییر طرح را نمایم. ایشان هم بر این تغییر موافقت کرد اما کسی زرنگتر از طراح اولی کولهبار خودش را پشت کتاب من به یادگار گذاشت. این بود که حقیقتا آن کتاب را متعلق به خودم نمیدانستم.
ایکاش ماجرا به آنجا ختم میشد. از بیتجربگی، مسأله مهمی از یاد برده شد. منی که بارها خوانده و دیده بودم: "کل امر ذی بال..." حالا یک مجموعه بیبسم الله را تحویل جامعه میدادم. این بود که این ارمغان نامتناسب، جلو بخشی از باورم قرار میگرفت.
این دفعه اما شرایط فرق میکند. هر وقت چشمم به طرح "قصه یک مسافر" میافتد، انگار خودم هستم که در این فضای دلگیر رفته رفته محو میشوم اما نه برای همیشه. زیرا که صفحهها ورق میخورند و این صحنه هم ماندگار نخواهد ماند.
در چاپ دوم "قصه یک مسافر" هشت مثنوی، بیست و شش غزل، دو قصیده و شانزده دوبیتی پیوسته میبینید. مثنویها بیشتر حال و هوای غربت و آوارگی دارند اما هیچ وقت پنجره امید بر روی شاعر بسته نبوده است. گاهی طردا للباب، سخنی از عشق هم به میان میآید اما همواره عشق شاعر در هالهای پنهان بوده است. یادم میآید، وقتی کتاب "شوهر آهو خانم" را میخواندم، گاهی با پرداخت شخصیتی رو به رو میشدم که انگار نویسنده عشق شکست خورده خودش را بازسازی مینماید. یکی از دوستان را دیدم که از قضا، همان کتاب را خوانده بود. خیلی راحت آن شخصیت را با یکی از هنر پیشهها مقایسه نمود. با خودم گفتم: "خوش به حال اینها که اینطور عشق در دسترسی دارند."
من اما هیچ وقت چنین نبودم. برای همین هرگز نمیخواستم پا به این وادی بگذارم. با این حال،مضمون مثنوی اول و دوم اینگونه از آب درآمد:
صبح از دیدهام شعله برخاست
دور شد عطر و لبخند برجاست
دور شد تا هوایی بمانم
در جنون رهایی بمانم
شعر، شرح غزل یا قصیده
قاب عکسیاست از یک سپیده
تا ببینم در او شور و حالی
لختی آتش بگیرم اهالی!
گر بمیرم تنم محو و هیچ است
این سرم تا ابد شعله پیچ است (چشمک شعلهور)
·
نمیدانم این چیست؟ این کیست؟ این؟
که روح مرا میتراشد چنین!...
در آیینه روشن قدنما
سر از نو بنا مینماید مرا
پس ازسالها سالهای سیاه
رها میشوم درنفسهای ماه (جرقه)
در مثنوی سوم بود که احساس کردم، با بچههای مقاومتی نمیتوانم یک مسیر را بپیمایم. زیرا آنها به تیر و تفنگ و سنگر و سردار افتخار میکردند و من در شرایطی با آنها یکجا مینشستم که گلولهها به سمت همدیگر شلیک میشدند و سرداران رو به روی هم سنگر میکندند. لذا حرف من این بود:
مضمون عاطفه پیدا نمیشود
این عقده عقده دل وا نمیشود
این عقده گردش پرگار سالها است
ناسور کهنه غمبار سالها است
آیا نشانه گنجشک پرپر است
یا حال دیدن یک سرو بیسر است
یا راه پر خم و پیچی که میرویم
یا روی گفته هیچی که میدویم؟
گفتیم و گفتن ما نا شنیده ماند
تا گوشواره در خون کشیده ماند (شعله)
همین دیدگاه، روز به روز فضای شاعر را نا آشناتر میکرد. بازهم در این مثنوی، مقدار با حال و هوای جنگی رو به رو میشوی اما در دو مثنوی بعدی این حداقل را هم نمیبینی. از چیزهایی گفته میشود که در آن زمان اصلا حرفی از آن به میان نمیآمد. یادم میآید، وقتی "قصه یک مسافر" را در جلسهای در "ارشاد" میخواندم، اول با احسنهای بلند و فراوان رو به رو شدم اما وقتی میخواندم:
ما سرودیم هرجا قصه سرخ گل را
هرچه میگشت پرپر باز میشد شکوفا
در غروب دمادم سالهای محرم
ما نوشتیم و گفتیم از علمدار و پرچم
نقشه کهکشان را آبی آسمان را
ما تماشا نمودیم ما کشیدیم هر جا
روی هر کوچه ماندیم پای هر خانه خواندیم
لا به لای غزلها یک شقایق نشاندیم (قصه یک مسافر)
همهمهای پیچیده بود که:"چه میگوید این؟!"
حالا به جای احسنهای آنچنانی، نزدیک از دست شاعر گرفته بود که: "بیا پایین!"
مثنوی بعدی را جایی نخواندم. اگر میخواندم، مسلما با عواقب بدتری رو به رو میشدم. در اینجا بود که به طور صریح، مسأله آوراگی دامن زده میشد و شاعر بر وضع موجود اعتراض داشت و بر آرمانهای بر باد رفته افسوس:
یک روز در چنگ آتش یک روز در موج سرکش
اطراف خود دیده بسیار این چشمهای مشوش
تصویر روشن ضمیر است در شکل خود بینظیر است
فردای تاریخ شاید افسانه دلپذیر است
تا آسمان بال بسته پندارها را گسسته
بر شانه کوه و دریا رنگین کمان شکسته (یادمان غربت)
اوج بیهمنوایی، زمانی بود که شعری در عین پرخاش علیه قاتلان و بیدادگران، با برخی آرمانگراییها و نمادهای تاریخ جدید هم بر خورد میکرد و من به پندار بعضی، بیرون از زمان ایستاده بودم و هنوز در گذشته به سر میبردم:
شنیدم رودها در خشکسالی خشک بود امسال
و مردم دسته دسته بر درختان دید سیب کال
تپیدی در شعاع ذهن تو چرخید بیداری
به جای آب از کوه کمر خون میشود جاری
تمنا میکنم این رودبار آشنا باشد
در این "سرخاب" توفانی طنین کربلا باشد!
که ما مغبون عالم، میوههای غوره را خوردیم
فریب پنجههای نازک "دمبوره" را خوردیم
به پای دمبوره بر شب نماز خلق خندیدیم
اذان را از میان شاخههای سرو بر چیدیم
·
یکولنگ! آسمانت قبله راز و نیازم هست
و آن دشت و دمنها تکهای از جا نمازم هست!
مبادا بشکنند آیینه روشن ضمیرت را
و یا بیرون کنند از چشم تو "بند امیر"ت را! (چرخ بادی روح لرزان)
اگر این مثنوی قابل اغماض میشد، مثنوی بعدی به هیچ عنوان قابل چشم پوشی نبود. زیرا بر خلاف افکار عمومی سروده شد و خودم با گوشهایم شنیدم که بعد از خواندن آن، در "مجمع علما"ی آقای ابراهیمی، مصطفی اعتمادی از بین جمعیت با صدای همه کس فهم، یادآور شد: "کاش این شعر را برای یکولنگ میسرودی!"
وقتی بیرون جلسه او را دیدم، گفتم: "من برای یکولنگ شعر سرودهام اما شماها دیگر چرا؟ شماها کسانی بودید که با تمسخر میگفتید، آقای واعظی میگوید: شورا یک لینگ آمریکا است!"
البته ایشان توجیههای خودش را داشت. من هم قصد آزار کسی را نداشتم. میخواستم در ابتدای کار ظرفیت آزادی بیان آینده را بیازمایم. با این حال آرزو کردم، ایکاش شاعر نمیشدم که با احساسات بعضی بازی بشود. این مطلب وقتی برایم بیشتر واضح شد که در محل پذیرایی کسی که لباس روحانیت بر تن داشت، بلند بلند صحبت میکرد: "خدا شاهد است اگر آمریکا امسال نمیآمد، مردم را قحطی نابود میکرد!"
جمله اخیر را جوری ادا میکرد که حسابی بشنوم و مردم بشنوند. فرازهای آن مثنوی اینها بودند:
ابهام در ابهام میپیچد غبار و دود گِرد کوه
یارا! کدامین قریه میسوزد میان آتش انبوه
یارا! کدامین کس تمرد کرده از فرمان یک نمرود
چون شهرها در آتش افتادند بال آسمان در دود
·
از دیرگاه این سرزمین شعلهور آتش به دامان است
در گوشه گوشه گوشه این خاک اما حیف پنهان است
اغماض میکردند آنهایی که با سوراخ سر دیدند
ما را میان حلقههای آتش و بر صحنه خندیدند (سرزمین آتش به دامن)
پس راه عاقلانه این بود که "قصه شب" را بسرایم و لب از مثنوی سرودن فرو بندم و قضاوت را برای آیندگان بگذارم:
از روشنای شهر کم میگشت در باد
دیشب غرور کاج خم میگشت در باد
تک چشم، جغد برج بلوا داد میزد
اندازههای مرگ را فریاد میزد
·
وقتی که خون خشم جوشید از تفنگم
در التهاب سرخ زردی بود رنگم
جغد از فراز شهر در شب قال میزد
از گردباد و دود آتش بال میزد (قصه شب)