تیری در تاریکی
حال که از شعر و داستان جدا شدم و بعید است که قرآن کریم بگذارد، دیگر به آن سوی برگردم، توضیح کوتاهی پیرامون این داستانها خدمت دوستان به عرض میرسانم. در این مجموعه هشت داستان به چاپ رسیده است. اینها عبارتند از: زخم بنفشهها، قلب سرکنده، عکس برهنه، نگهبان، زنجیر گسسته، سالهای سیاه، لشکرگاه و مرگ چوپان تازه وارد.
سوژه "زخم بنفشهها" از گور دسته جمعی بزرگان و آبرومندان در هرات الهام گرفته. کودکی که همراه پدرش زنده به گور میگردید، زنده ماند اما از ترس آن حادثه لال شد. این کودک دو کار انجام میداد: 1- سربازان روس را کمین میکرد و سنگبارانشان مینمود. 2- هروقت که کامیونهای سرپوشیده را میدید، خودش را به گونهای به محل حادثه میرساند و شاهد زنده به گورهای دیگر بود اما چون لال بود، نمیتوانست منظورش را به مردم بفهماند.
این ظاهر سوژه بود اما واقعیت این است که شوروی فروپاشیده و روسهای پلشت، بسیاری از مردم و بزرگان ما را زنده به گور کردند. اگر آیت الله واعظ، بسیاری از عالمان هم عصر او و محمودیها جان سالم بدر میبردند، ما دچار این فتنه فراگیر نمیشدیم.
نمونه:
"آی ایها الناس! امی بیرحمیهای ماست که روسها بر ما مسلط میشه! این بیچاره چهارده ساله که عذاب میکشه! یکی نیست پرسان کنه: چرا؟ ای بیچاره هم کل و بُلش یک گپ بلده؛[1] آنجگا! چه از روز اول که با سر و روی خونین در اینجا پیدا شد، چه امروز. اول چند تایتان همرایش رفتید اما نارفته پس آمدید. گفتید: این دیوانه نزدیک ما را به بلا سخت کنه! ما را از دشت سر کاری تیر میکرد![2] نزدیک به چنگ روسها گرفتار بیاییم! امروز چه؟ امروز روسها بهانه شده نمیتوانه. امروز اگر کسی از دشت سرکاری تیر شد،[3] تیر باران نمیشه. چقدر تاوان میدهیم اگر همین حالا در آنجا بریم. سیل کنیم که چه بلایی روسها در آنجا قاییم کردن که این بچه اینقدر از آن جا میترسه؟!"
طرح "قلب سرکنده" در رابطه با زن قهرمانی است که همه مصیبتها را تحمل میکند و امیدش را از دست نمیدهد. منتها ما میتوانیم در خلال خواندن این داستان به مادری بیندیشیم که تعلق به همگان دارد؛ مادری که امیدوار است، روزی کودک شیرخوارش به بلوغ برسد و این تداعی داستان را نمادین میکند.
نمونه:
چشمش را تیز میکند. از خم کوچه بچههای خودش را میبیند که لنگی[4] ستنگ خان را به گردنش بند کرده کشانکشان به طرف خانه میآورند! میخواهد در اوج بلندیها به پرواز درآید: "خدا یا شکرت! از زورتو زوار آدم مانده!.."
میخواهد بچههایش را چنان تنگ در آغوش کشد که شکستن استخوانهایشان را بشنود! میخواهد با چنگالهای خودش چشمهای ستنگ خان را از حدقه بیرون بیاورد! تپش قلب و جوشش انتقام! ستیز دو انتخاب: "اول باید بچههای خود را در بغل بگیرم! نی اول باید چشمهای این نامرد را نی!.."
بچهها نزدیک و نزدیکتر میشوند! از شدت شوق میخواهد قلبش از جا کنده شود! با آغوش گشاده به جلو میشتابد ناگهان جیغ میکشد: "نی! نی!.."
به سرعت، کودکش را از دست زن همسایه گرفته در بغل میفشارد: "شاید تو! شاید تو!.."
طرح "عکس برهنه" در رابطه با کسانی است که نعمت خداوند را پاس نداشتند و بعد از پیروزی بر یکی از بزرگترین قدرتجهانی، به جنگ داخلی روی آوردند و هرروز علیه همدیگر توطئه مینمودند. این داستان از ذهن کسی بازگو میشود که وکیل مدافع قومندان را ترور میکند. زیرا آن وکیل پی برده بود که مختار خان پالوان در اصل توطئه و ایجاد جنگ داخلی نقش دارد اما قاضی دادگاه که طرفدار جناح دیگر میباشد، به جریمه نقدی بسنده میکند. این ترور زمینه جنگ داخلی دیگری را فراهم مینماید و این داستان کاملا در قالب سیال ذهن بیان شده است.
نمونه:
در حالی که جا به جا میشد، صورت پف کردهاش را در بغل کلاشینکوف چسپاند و یک چشمش را کور گرفت. میخواست ترانه شادی را زیر لب زمزمه کند که یک نفر با عجله وارد شد. چندین پوستر عکس در دستش بود. یکی از آن ها را روی بوجیهای پر از شن گذاشت[5] و با همان شتاب از آن جا بیرون رفت. هما ن طور که دور میشد، کلماتی از دهانش بیرون میریخت که نصف آن ها را باد با خودش بر میداشت: "این بخش تو... باز دست منافقین... احتیاط!.. جنگ!.."
هرچه گوشهایش را تیز کرد چیزی نفهمید. نگاه کنجکاوانهای به پوستر عکس انداخت: "آ! تو هستی! کلان آدم بودی نی! خو خیر است! دنیا نوبته. یک روز وار ماما یک روز وار کاکا[6] اما بچیم هنوز کپایت در گوشم میپیچد: قاضی صاحب اینها دلایلی است که متهم باید به اشد مجازات یعنی به اعدام محکوم شود..."
"نگهبان" داستان نمادینی است که دیدگاه نویسنده را بیان میکند و آن اینکه جامعه بدون معصومی به کمال مطلوب نمیرسد. یادم میآید که در نقد این داستان خیلیها به آن مطلب توجه نکرده بود و برای همین حرفهایی خارج از موضوع میزدند اما برخی هم بودند که نسبت به واژه نگهبان دید وسیعتری داشتند.
نمونه:
خیس عرق از کلاس درس بلند شدم. از آن پس به مدرسه نرفتم و در تب نگهبان شدن میسوختم. با هر کس که در میان میگذاشتم، قهقه کشداری سر میداد اما میدانستم خودش بیش از من، در پی این کار است. تا اینکه پیر مرد رفتگر محلهمان از این کار منصرفم کرد: "هه! هه!.. نگهبان شدن هم شد کار! هه!.. هه!.. پسر جون برو فکر نون کن! هه! هه!.. من اینقد که از خدا عمر گرفتم، به قدر انگشتان دستم و دو تا گوش و چشام، آدم خوبی از این گروه مردم سراغ ندارم. آخر میدونی اینا خیلی بیرحماند! وقتی مریضت روی تخت بیمارستان پرپر میزنه، اینا راهت نمیدن که نمیدن! هه! هه!.."
"زنجیر گسسته" در قالب سیال ذهن بیان شده، با فلاشبکهای متعدد. در اینکه چنین ظلمهایی در این سرزمین بوده و خواهد بود، بحثی نیست اما در آن زمان اگر از مظلومی نقطه ضعف دولتی پیدا میکرد، باید تا آخر عمر، یک قسمت از اموال خودش را به حرام خوران اختصاص میداد و الا خواب راحت نداشت.
نمونه:
خیرات خان که تا آن وقت، در تاریکی کیپتک کرده بود،[7] تُفدانی را گرفت. نسوار خود را چرت کرده گفت: "این طور گپه صاحب! بی ادبی نباشه. در این کوهبندها، روزی هزار بار ازین اتفاقها میافته. خوب ما همان را خَپُ وچُپ فیصله میدهیم.[8] حالا هم کدام گپی نشده. اگر به مه ایجازه بدهید، ظرف چند دقیقه، به این کار خاتمه میدهم. مه راه حل این کار را، خوب پُره بلدم..."
مأمور مالیه گفت: "خی چرا معطلی؟"
"راه حل اینه صاحب که این بچه... مومن همراه برادرش صاحب! تذکره نداره.[9] فراریه.[10] کسی در جمع خود نگرفته که بتوانه تذکره بگیره. برادر ای آدم را جلب میکنیم صاحب! ای خو برای کل ما معلوم است که اگر کسی را به مرگ بگیره صاحب! به درد راضی میشه. هههههه!.."
"سالهای سیاه" داستانی نمادین است و دارای فضاهای آنچنانی. پیام داستان در این متمرکز است که بسیاری نمیخواهند کسانی در آسایش و آرامش زندگی کنند. این چیز عجیبی نیست. عجیب این است که برخی ناخواسته تیشه به ریشه خودشان میزنند و متوجه این مطلب نیستند که ملتی میتوانند بدون دسترسی به امکانات و آسایش به زندگی طبیعی خودشان ادامه دهند اما وقتی آرامش نداشته باشند، دچار آسیبهای فراوانی خواهند شد.
نمونه:
امیر گفت: "شیطان آدم آدم میشه. ما را چی به این کار."
اصغر گفت: "حالا که میکشیم."
باطورخان گفت: "ای جرسم، نر بچهها را! زور بزنین! همان طور که طرف خودتان میکشید، آهسته آهسته به طرف نرگاوها بروین."
مختار خلیفه هم گالنهای تیل را قطار میکرد: "انگیشت این پل، عالم را میگیره!"
" افسانهواقعیت "لشکرگاه" که در بین مردم ما دهان به دهان نقل میشود و سینه به سینه منتقل، برداستان "لشکرگاه" سایه افکنده و داستان را به سمتی میبرد که وضع آشفته مهاجرین در آن نمایان است. وقتی من سوژه را شنیدم، به این نتیجه رسیدم که لشکرگاه واقعیت زندگی ما است و این داستان جز از این طریق به یادگار نمیماند.
نمونه:
یکی از آن ها روی چشمان کورش عینکی گذاشته است. ناگهان صف را به هم میزند. هر دو دستش را درهوا تکیه داده کور مال کورمال میشود.
کسی فریاد میزند: "لا مذهب سرود شیطانی را بخوان... لا مصب مگه با تو نیستم! گلوم پاره شد از بس داد زدم!.. که گفتی صدای منو نشنیدی!.. که گفتی تو بیمارستان کار ضروری داشتی!.. من حاج آقا نیستم... برو برا خودت از امام رضا بخواه... بچههات تنهان! به من چه!.. اینقد قسم نخور!.. اینقد قسم نده!.. برو به امام رضا شکایت کن!.."
با شلیک قهقهه به درون اتومبیل پرت میشود. صدای قهقهه در تمام جا میپیچد. قهقهههای مستانه، جیغهایی دل خراش ماصومه را گلوگیر میکنند...
"مرگ چوپان تازه وارد" آخرین داستان من در اینجا است. این داستان هم نمادین است. داستان از ریشههای هراس مردم بهرهها برده است و فضاهای آن را به سمت رئالیسم جادویی نزدیک نموده. پیام آن ناظر بر آمدن خارجیها به کشور است که خیلیها از آمدن آنان از خوشحالی در پوست نمیگنجیدند اما حقیقت این بود که آنان برای محو موجودیت کسانی آمده بودند که از طریق تعدد احزاب به سروسامان میرسیدند. پس، خوشبینان فریب خوردند، از واقعیت موجود بهره نبردند و روی به خرافات مدرن آوردند. با نشان دادن علاماتی، عجله کردند و با دست خود، خودشان را از صحنه روزگار حذف نمودند.
نمونه:
وقتی مردم از سر خاک بر گشتند،[11] سید چوپو ننشست که فاتحه گوش بدهد. هرچه خیره خیره کردند، گوشش بدهکار نبود. با خشم زیاد بار و بسترهاش را به بیرون پرتاب میکرد و میگفت: "یک لحظه با شما طایفه زندگی کردن حرامه. یک عده دیوانه بیهوشگوش. همین قدر نمیفهمن که این بچه از بیشیری مرد. ابن سعد جلو آب را گرفت. شما شیر این بچه را قطع کردید!.."
آن روز گله را دو تا چوپان سید چوپان به کوه بردند اما ما تازه افسوس چوپان پیشین را میخوردیم. وقتی کوچ او از آخرین گردنه رد میشد، ناگهان در هوای آفتابی صدای رعد و برقهای پیدرپی شنیده میشد و سایههای گنده پر اعوجاج، روی زمین میافتادند. دیگر مردم به رفتن سید چوپو فکر نمیکردند. تصور میکردند با رفتن او پریها به آبادی بر میگرده. برای همین از هر طرف نوای سرنای و اُشپلاق به گوش میرسید.
یک چیز اما نگران کننده بود و آن اینکه بچه کَرَک با نیشخند موذیانه گفته بود: "مردم خیال میکنن همه پریها دختره. نه!.."
[1]. کل و بُلش یک گپ بلده: همهاش یک حرف بلد است.
[2]. دشتسرکاری: زمینی که مربوط به دولت است.
[3]. تیر شدن: گذشتن
[4]. عمامه
[5]. کیسه پر از شن که توسط آن سنگر میسازند.
[6]. یک روز وار ماما یک روز وار کا کا: یک روز دوره دایی است و روز دیگر دوره عمو.
[7]. پناه گرفته بود.
[8]. بی سر و صدا
[9]. تذکره: شناسنامه
[10]. در آن جا تعداد کثیری از مردم آن بیزمین هستند. کسانی که ضامن قدرتمندی پیدا نمیکردند حتی به آن ها شناسنامه هم نمیدادند. نسبت به آن ها اصطلاح فراری را به کار می بردند.
[11]. سرخاک: قبرستان