قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

سرزمین آتش به دامن

ابهام در ابهام می‌پیچد غبار و دود گِرد کوه

یارا! کدامین قریه می‌سوزد میان آتش انبوه

یارا! کدامین کس تمرد کرده از فرمان یک نمرود

چون شهرها در آتش افتادند بال آسمان در دود 

چون شهرها از تن رها کردند هر سو سیل آدم را

تا پرکنند آواره در آواره گرداگرد عالم را

تا گم شود هر گوشه‌ای آواره بی‌تصویر آینده

دست از عنان آسمان کوتاه و پاها از زمین کنده

بر سنگلاخ سرد جان بخشند یا بر دشت تفتانی

باشد که نقش دیگری هر جا زند کلک پریشانی

یک جا نشان از چادر "الوان" شهلا پلک‌های تر

یکجا شقایق رفته از مضمون انگشتان "بختاور"

یکجا بگیرد در بغل طفلی که در صحرا هراسان است

چون چند روزی در غبار آن دور ها گم می‌شود مادر

یکجا کسی را گله گله گرگ وحشی رد پا جویند

کفتارها سر بر زنند از پشته صحرای پهناور

یکجا طنین خنده‌های مست و ضرب آهنگ پی در پی

برگرد آتش شادمان لولند زالوهای سوداگر

آری کسانی در هوای چتر "بنگ" و "چرس" شادانند

یکدسته کودک هم میان غار گور آسا گروگانند

یک دسته کودک با شکم‌های گرسنه اشک آلودند

مانند آنهایی که بر جا مانده یا گم گشته نابودند

مانند آنهایی که روی بام با خمپاره افتادند

یا مثل آنهایی که چندین هفته یخ بستند و جان دادند

اینگونه عریان کوچه باغ شهرها از کودک و گل شد

یک عمر شکل باغ‌های سوخته بی‌سرو و بلبل شد

از دیرگاه این نقشه جغرافیا آتش به تن دارد

در داده می‌بیند خودش را کشته‌های بی‌کفن دارد

از دیرگاه این سرزمین تشنگی بی‌جنگل و تاک است

تب می‌کند مثل کویر خشک سوزان چاک در چاک است

تب می‌کند مفصل به مفصل رگ به رگ وا می‌شود هردم

هر جا گسل‌های عمیق تازه پیدا می‌شود دردم

از دیرگاه این سرزمین شعله‌ور آتش به دامان است

در گوشه گوشه گوشه این خاک اما حیف پنهان است

اغماض می‌کردند آنهایی که با سوراخ سر دیدند

ما را میان حلقه‌های آتش و بر صحنه خندیدند

حالا که برج آهنین‌شان به چشم آذرخش افتاد

در خیزش افتادند و سمت چار سوها می‌دود فریاد

حالا که فهمیدند نیش مرگ هر جا وحشت انگیز است

هر جا که پا بگذارد آنجا برگ و باد و ارغوان ریز است

حالا به فکر ما است ما البته بر آنها ثنا خوانیم

 تا پنجه‌های خشم را بر صورت‌مان باز گردانیم

تا پنجه‌های خشم توفانی که رعب انگیز و رنگین است

بر قله‌های آسیا پیچیده سر بانگ فلسطین است

آری شکوه تازه پیدا کرده این بغض شگفت انگیز

چون حلق‌ها خشکند و شرق و غرب دنیا می‌شود شب خیز

خواب از سر شان دم به دم پر می‌زند کابوس می‌بینند

از آسمان‌ها رعد و برق و از زمین فانوس می‌بینند

در خواب می‌بینند عکس مرده‌هاشان فاکس می‌گردد

هرچند در حجم زمین و آسمان آواکس می‌گردد

در خواب می‌بینند خاور آفتابی می‌شود آرام

آواره گردی نیست چندین سنت بالا رفته نفت خام

افسوس این یک فرصت نو رفته رفته نقش بر آب است

حالا مسلم شد که در دنیای فعلی مرد کم یاب است

یک کس نمی‌پرسد که علت چیست از هر گوشه مردانی

بر اوج آتش می‌شوند از آسمان‌ها لاله بارانی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد