قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

معرفی قصه یک مسافر (قسمت دوم)

     غزل‌ها اما یکدستی مثنوی‌ها را ندارند. در مثنوی‌ها، سررشته را پیدا کرده بودم. هر از گاهی، چیزی در ذهنم جرقه می‌زد. بعد از اتمام آن،متوجه می‌شدم که ادامه کار قبلی را پی گرفته‌ام. هروقت سررشته کار را متوجه شوم، راحت‌تر از سیم اتصالات ذهنی‌ام سردر می‌آورم اما متاسفانه در غزل‌ها، به سرسرشته‌ای دست نیافتم. با این حال تنوع مضامین باعث می‌شود که لحظه‌هایی در آن‌جاها درنگ نمایی.

اولین غزل، فریادی است که شاید در تمام تاریخ انسان‌های صادق آن را برکشیده‌اند:

یکایک همرهان از دیدگانم محو می‌گردند

جدا گردید در قلب بیابان مذهب و کیشم

چنان بیزارم از این ردپاهای کج و معوج

که از لفظ تعهد می‌شود هم گاه چندیشم

تنم فرسوده یک کوله بار سخت سنگین است

نمی‌دانم به منزل می‌رسم یا تازه درویشم

نمی‌دانم به منزل می‌رسد این راه پیچاپیچ

و یا مجنون دیگر در پی گم گشته خویشم     (تردید)

     خسران، مضمون دیگری است که شاعر وضع آن روز را آنگونه می‌دید:

خشم رخ زرد، نگر! شهر پریسا آتش!

موج در موج عطش! صاعقه! هر جا آتش!

می‌کشد نیش و نفس آتش عریان در باد

باد دیوانه نفس پیچ، سراپا آتش!         (خسران)

     با این‌که من خودم، بسیار دلبسته این نوع غزل‌ها هستم اما از یک لحاظ به این رویکرد، روی نمی‌آوردم بهتر بود. زیرا همین کارها باعث می‌شد که آب ما و بچه‌های شاعر آن‌زمان در یک جوی نرود. آنها از این قبیل غزل‌ها احساس وزن نمی‌کردند و من هم اصرار در این کار داشتم. از نظر آنها من احترام به پیش‌کسوتان نمی‌گذاشتم. از نظر خودم، راه‌ جدیدی پیدا کرده بودم. زیرا من ابتدا با شعر کلاسیک، میانه‌ای نداشتم. وقتی متوجه شدم، در زبان فارسی اوزانی است که به راحتی کار شعر سپید را انجام می‌دهند، دست از سپید سرایی برداشتم. با تجربه‌ این رویکرد، به تصویرهای بدیعی دست می‌یافتم اما چنانکه به عرض رسید، نه با هزینه کم. با هزینه انزوای همیشه و دوربودن از کاسه شاعران. زیرا شاعری مطرح می‌شود که به قول رضا براهینی، شعرهایش در هر مجله‌ای به چاپ برسد و در هر کنگره‌ای دعوت شده شعرهایش را قرائت نماید. این میسر نیست، مگر این‌که آن شاعر از شاعران مطرح زمان خودش امضا داشته داشته باشد و آنها مهر تأیید بر شعرهایش زده باشند. من خودم متوجه این موضوع بودم اما نمی‌دانم چرا با آگاهی تمام، دست به این کارها می‌زدم. شاید به این خاطر که شعر، دغدغه‌ اصلی‌ام نبود. فکر می‌کردم، چند روزی در این تنگ‌راه گرفتار آمده‌ام. واقعیتش این است که تا وقتی به "تفسیر روشنایی" نرسیدم، حال بسیار بسیار آشفته‌ای داشتم.

     از این وزن‌هایی که در آن روزگار به وزن موسوی-فاطمی مشهور بود، چند گونه دیگررا هم ببینید:

تاکی غرور ما در پای این بلوا پامال می‌گردد

یا آبروی ما اینگونه بی پروا غربال می‌گردد

در راه راه شب تا راه می‌پرسی ناگاه می‌بینی

شب با تمام خود پرچین و پر غوغا چنگال می‌گردد (فریاد)

o       

روشن تپید و صاعقه جان را گواه داشت

خورشید را به گوشه چشمش نگاه داشت

جاری شد از تمام تنش آفتاب و ریخت

رو کرد سمت پنجره تصویر ماه داشت     (بازگشت)

·        

گل داد یک جرقه زیبا شعاع نور

در آن ظلام شاخه شمشاد کوه طور

شب بی‌کرانه بود ولی بذر آفتاب

از چشم‌های صاعقه می‌جست پر غرور  (رعد و برق)

     این وزن موسوی-فاطمی، آنقدر بد جا افتاده بود که تا به شعر خواندن شروع می‌کردم، کسانی که تنها اسم وزن را شنیده بودند، بی هیچ واهمه‌ای نظر می‌دادند که این شعر وزن ندارد. هرقدر به آنها می‌گفتم :"رشته من ادبیات و علوم انسانی است. دست کم، اوزان عروضی را من امتحان داده‌ام." اما گوش شنوایی پیدا نمی‌شد.

     البته در آن جلسات، همین شعرهای"خسران" و"رعد و برق" دست و پایم را می‌بستند. فرازهای دیگر را به این جهت آوردم، که به آن‌ سه غزل بسنده نکردم.

     به هرحال، با این "وزن‌های دوری" خیلی راحت می‌توانستم تصویر پردازی کنم و حتی همان‌هایی که اعتراض داشتند را به اعجاب وا دارم. گاهی در جلسه دوستان کسی از بچه‌های انصار، به نام جهانگیری می‌آمد. بعدا در جلسات ارشاد متوجه شدم که چه کسی است! وقتی شعر "خسران" را شنید، گفت: "بیا این‌جا!"

     با ترس و لرز نزدیکش رفتم. چون می‌دانستم، این آدمی نیست که به علما احترام بگذارد اما بر خلاف انتظار تشویقم کرد و کار دیگران را تعبیر به فصیلی نمود.

     حرف‌های گفته شده، به این معنی نیست که هیچ وقت دست به سرودن "وزن‌های تکراری" نزده‌ام. بلکه بیشترین غزل‌هایم وزن‌ تکراری دارند. چاپ اول و دوم "قصه یک مسافر" شاهدی بر مدعا است. جالب این‌جا است که همین‌ها را برخی از دون پایه‌های شاعر،متهم به بی وزنی می‌کردند که سخت غیر قابل تحمل بود.

     این‌که چرا همیشه به سراغ وزن‌های تکراری نمی‌رفتم، تا هم بهانه به دست کسان ندهم و هم به عنوان یک شاعر وجود داشته باشم، مشکلی بود که تنها خودم آن را احساس کرده‌بودم و آن این‌که با به کار گیری این نوع وزن‌ها، از رسیدن به تصویرهای آنچنانی محروم می‌ماندم.

     "وزن‌های تکراری" به دلیل زیبایی خاصی که دارند، تصویرهای کم رنگ را برجسته نشان می‌دهند و روایت را به درجه شعر ارتقا می‌دهند. به طوری که شاعر حیفش می‌آید، بیشتر از آن، فرم را دستمالی کند. اگر هم دست به این کار بزند، احساس و عاطفه آن را از بین می‌برد. عاطفه و احساسی که گاهی شعرهای ناب هم نمی‌تواند، در برابر آن دو بایستد. حالا که اینطور شد، چند فراز از وزن‌های تکراری "قصه یک مسافر" را هم ببینید:

کودکی بودم سه ساله نینوا را دیده‌ بودم

جویبار خون، بقیع کربلا را دیده بودم

عصر، یورش بود و یغما و بیابان و دویدن

خیمه‌ها، آتش! غروب آن فضا را دیده بودم

پیش خیمه، رو به روی ما غباری بود اما

زیر سم اسب‌هاشان دست و پا را دیده بودم     (ماه‌های گرد روی نیزه‌ها)

·        

فدای دست و بازوتان پلنگان غرور آباد

علمدار علم‌هایی که از بازوی ما افتاد

غریو رود هامون سال‌ها خاموش و مدفون است

کدامین رعد و برق از چشم توفان می‌شود آزاد   (آتشفشان)

·        

مانند گلبرگ شقایق داغ بر رفت

از بین آتش پر کشید و شعله‌ور رفت

بر ابرهای دود اندودی افق پوش

چون آذرخش تازه می‌شد پر شرر رفت     (گلبرگ شقایق)

·        

شکوهی کوه بنیان بود و شمشیر نفس بر داشت

دلی پر موج، روح شعله، سیمای غضنفر داشت

میان وسعت میدان شبیه کوه پیدا بود

شبیه کوه! گویا پرچم توحید بر سر داشت      (قاب دریا)

     در این مجموعه بیش از نمونه‌های بالا، "وزن‌ تکراری" وجود دارد که لازم نیست، همه را این‌جا بیاورم.

منبع: http://www.avapress.com/vdcg7t9n.ak9zz4prra.html 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد