قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

قمر با سیزده خورشید

  

بتاب ای ماه! امشب کلبه ما می‌شود روشن

زمین در پیش چشمم مثل فردا می‌شود روشن

درخشان باش! تابان! بر دیار خسته متروک      

از این پیشانی باز تو دنیا می‌شود روشن 

طلوع راه یابی می‌تپد تا قله‌های دور

دمادم صورت آیات عظمی می‌شود روشن

چنان تصویر می‌گردد جهان در برفی مهتاب

که گویا برق‌های آسمان‌ها می‌شود روشن

به قدر سوزن انداز آسمان از نور خالی نیست

قمر با سیزده خورشید یکجا می‌شود روشن

بگردان آسمان تصویر دیگر را در این وادی

به دامان افق صبح تماشا می‌شود روشن

از این گرداب قیر اندود ساحل دور می‌گردید

یکایک شعله‌ها از دور پیدا می‌شود روشن

در این وقتی که امواج خروشان عاصی دریا است

کران تا بی‌کران فانوس دریا می‌شود روشن

o      

فضای کوچه ها لبریز یک عطر دلاویز است

گمانم هر طرف گل غنچه‌ای وا می‌شود روشن

چراغانی کنید این شهر را چون کهکشان مردم!

که طرح کهکشانی رفته بالا می‌شود روشن

که می‌دانست بعد از قرن‌ها اینگونه رؤیایی

درخت سبز پوش طور سینا می‌شود روشن

که می‌دانست این را بر نوار کهنه تاریخ

ببینی صحنه‌ها با نور مولا می‌شود روشن

غدیر آیینه دریا است دریا پیشگی دارد

و در این آینه دریا تماشا می‌شود روشن

o      

در این اندیشه خود را گم نمودم در کلنجارم

که خورشید از فراز کوه بابا می‌شود روشن؟

خیالی می‌شوم هرلحظه با تردید می‌گویم

مدار اشک با خورشید آیا می‌شود روشن؟

و ما در پای عشقی قرن‌ها در خون شنا کردیم

چنین دریای خون با ژرف و پهنا می‌شود روشن؟!         

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد