قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

اشاره

      

     تا آن‌جا که به خاطر دارم، تجربه عشق سوزانی را در خود سراغ ندارم. در جلسه شعر، اگر کسی سخنی این‌چنین می‌گفت، گاهی به شدت احساس انزجار می‌کردم که چرا حرمت عشق را نگه نمی‌دارند.

آنچه که باعث شد، این چند بیت را بسرایم، حفظ افرادی بود که سخت بر کارهاشان دل بسته بودم. پس به هر وسیله‌ای دست می‌زدم که این استعدادها را از دست ندهم. یکی از آن وسیله‌ها همین بود که اگر به اجبار از عشق سخن بگوییم، باید حالت ملکوتی آن را پاس بداریم. این دو بیتی‌ها تحت آن شرایط سروده شد اما وقتی به پایان رسید، خودم هم از جمله کسانی بودم که با شگفتی به آنها می‌نگرستم. این‌جا هم در حقیقت من بودم و دیوانگی. اگر بلا فاصله آنها را به نقد نمی‌گذاشتم، شاید این دوبیتی‌ها به دست کسی نمی‌رسید اما چه باید کرد که انسان گاهی سخت اشتباه می‌کند. حالا کاری دیگری از دستم بر نمی‌آید، جز این‌که صورت اصلاح شده آن را ارائه دهم و همواره به خودم تلقین کنم که مهم آسمانی نگاه کردن به اشیاء است و همیشه این بیت مولانا را پیش چشمم قرار بدهم:  

     عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

     عاقبت ما را بدان سر رهبر است

شوق شکفتن

از آهنگ سکوت انتظارم

از این اندوه لبریزی که دارم

گمانم در غروب مه گرفته

به صحرای جنون سر می‌گذارم

o      

اگرچه قلب‌ها آلاله گونه

زمین برگ سفید آزمونه

اگر بشکافی این دشت و دمن را

نوایی گِرد کوه بستونه

o      

به پیری می‌رسم داغم جوانه

میان ابر اندوهی نهانه

دل من این دل من این دل من

تنور تفته آتشفشانه

شوق شکفتن (2)

میان خواب و بیدار گسسته

کجاها رفته‌ام با چشم بسته

کجاها رفته‌ام اینگونه محزون

سراپا می‌شوم در هم شکسته

o      

نه راهی تا بگیرم راه در پیش

نه امیدی بریزم گرد تشویش

منم درمانده این کوچه و شهر

منم بیگانه از بیگانه و خویش

o      

کجا باید روم غوغا نمایم

گلوی عقده‌ام را وا نمایم

به هر جا احتمالی بود رفتم

کدامین کوچه را پیدا نمایم؟

o      

پشیمانم پشیمانم چه حاصل

که حالا می‌شود صد رخنه این دل

همین دل بود حرف از عشق می‌زد

همین دل گم نموده راه ساحل

o      

مسیر کوه ها حالا کجا هست

من آنجا حجم فریادم دو تا هست

بچرخد پیچ پیچ آوازم آنجا

بگویم عشق در دنیا چرا هست؟

o      

و امشب مثل هر شب سخت دلگیر

مکان خالی‌ات گردید تصویر

نمی‌دانم تو حالا در چه حالی

مرا دیوانه کردی هر نفس پیر

o      

مرا اینگونه کردی ارغوانی

نمی‌دانم تو چونی آسمانی

اگر مانند من باشی که هستی

تویی فرخ لقای آرمانی

o      

نمی‌دانم تو حالا در چه حالی

چه فکری می‌کنی در آن حوالی

من این‌جا خسته و آشفته هستم

من این‌جا دورم از شهر و اهالی 

تو شاید مو پریش و رو به ماهی

میان رشته‌های دود آهی

و یا ابر دمادم برف و بوران

تو را ممنوع کردند از نگاهی

o      

تو آیا می شوی بیگانه با من

تو روزی بوده‌ای پروانه با من

تصور کردنش بر من محال است

بریزد این دل ویرانه با من

o      

تصور کردنش بر من محال است

که باغم پر درخت سیب کال است

من و این باغ پر اندوه خاموش

من و این عشق بی‌تابی که لال است

o      

سکوتی مانده از رؤیای دیشب

چه می‌دانستم از فردای دیشب

اگر فهمیده بودم اینچنین است

همانجا قطع می‌شد پای دیشب

o      

وداع آخرین کردی ستاره

مرا با غم قرین کردی ستاره

از اول گوشه خلوت نبودم

چنان بودم چنین کردی ستاره 

و حالا سر به زانو می گذارم

کمی گیج و کمی گویا خمارم

تمام آنچه بود از دست دادم

در این دنیا دگر چیزی ندارم

o      

تو بودی هستی من روشن دل

کشیدی روی احساسات من گل

سر انگشت تو چون تصویر گویا

خطوط غربتم را کرد کامل

o      

سر از نو آنچه بود از شور و فریاد

به چنگ اژدهای باد افتاد

من این‌جا در خم این کوچه ماندم

که از زنجیر معشوق است آزاد؟

o      

که آگاه است از حال نزارم

تمام عمر هردم بی قرارم

تمام عمر می‌گردم گرفتار

عجایب قلب آتش پاره دارم

o      

همین باشد کلامم ای خدا یا

دعای صبح و شامم ای خدا یا

پرستویم پریده بار دیگر

بشیند روی بامم ای خدایا 

چرا من اینچنین اندوه رویم

که هردم عقده می‌گیرد گلویم

در این فصل شکفتن باغ در باغ

فرو پاشیده باغ آرزویم

o      

در این اندوه بیرون از شماره

دل گنجشکی من بی‌قراره

دلی دارم عجب سوراخ سوراخ

مثال آسمان پر ستاره

o      

دو چندان می‌شوی از آنچه بودی

درخشان می‌شوی با هر سرودی

چرا از من گریزانی ستاره

تو چشم بسته ام را وا نمودی

o      

عزیزم چشمه دور منی تو

لب این چشمه‌ها حور منی تو

به پیش روح زندان مانده من

تشعشع‌های دیجور منی تو

o      

به روی چشم‌هایم خانه کردی

مرا دلداه و دیوانه کردی

کشیدی مشق آتش بر دل من

به گرد روی خود پروانه کردی 

مرا دیوانه و بی تاب کردی

چو شمعی قطره قطره آب کردی

به دنیای خیال چشم‌هایت

مرا بردی مرا پرتاب کردی

o      

تو رفتی رو گرفتی بی‌نظیرم

من اکنون در نفس‌های کویرم

تو رفتی آتشی بر دل نهادی

که چندین سال از آن در بگیرم

o      

سیاهی می‌دود بر روزگارم

غرورم شکستی گل عذارم

و من از سنگ و آتش جان کشیدم

تو آتش می‌شوی بر برگ و بارم

o      

در این شب خسته و آشفته هستم

پر از افسانه ناگفته هستم

دلم در پشت کوه قاف مانده

دلم جا مانده گرچه خفته هستم

o      

حدیث از قصه بود و نبود است

نه از یک لحظه گفت و شنود است

و من می‌میرم از غم یار ای یار

دلم در سایه انبوه دود است 

چقدر از خود گریزانم من امروز

مثال تاوه بریانم من امروز

مثال تاوه‌های روی آتش

تن تفتیده بی‌جانم من امروز

o      

نه خوابی مانده تا راحت بگیرم

نه اشکی مانده در چشم کویرم

چه باید کرد ای ذهن پریشان

عجب درمانده و خرد و خمیرم

o      

نه خوابی مانده در چشمم بخوابم

نه راهی مانده تا آن‌را بیابم

تمام روز شب‌ها این‌چنین است

به آتش می‌روم هردم کبابم

o      

من و بی تابی و فکر مداوم

من و این "خینج" پر اندوه قایم

گمانم در دل این دشت و صحرا

قلندر می‌شوم با این علایم

o      

بشینم در مسیر ریزش باد

بریزم روی این امواج فریاد

بپاشد دورتر‌ها پخش گردد

که ای داد از جدایی داد و بیداد 

کجایی شبنم عشق زلالم

گل نیلوفر آلاله خالم

بدون تو من اینجا آری آری

وبال گردنم هستم وبالم

o      

و من از کس نترسیدم به جز تو

به جز آن قدرت فوق فراسو

تو جانم را گروگان می‌گذاری

برای دیدن این چشم و ابرو

o      

لباس عشق را داری تو در بر

گل نیلوفر این بخش خاور

جدا بودم من از باغ و شکوفه

معطر می‌شوی هردم معطر

o      

کبوتر صبح شد پرواز با تو است

به روی بام گشتن ناز با تو است

تماشایی‌ترین شکل اهورا

شکوه پلک‌های باز با تو است

o      

عجب قلبی به تو داده خدا یار

که آتش می‌بری بر لانه سار

نمی‌سوزد دلت بر این پرنده

نمی‌ترسی شوی روزی گرفتار 

عجب مشتاق دیدار تو هستم

عزیزم من وطندار تو هستم

میان کوچه‌های شهر غربت

گل باغ سپیدار تو هستم

o      

شب آمد صبح شد فردای بسیار

منم این یک بغل آلاله آهار

کجا بگذارم این بار امانت

نشانی دارد از گل‌پیچه یار

o      

اگرچه با صفا بودی تو یکچند

نداری ریشه‌ام را شعله پیوند

نداری طاقت یک ذره غم را

نداری طاقت اندوه لبخند

o      

من این‌جا مانده خسته گیج و منگم

مرا کشت این هوای هفت رنگم

من این‌جا خسته افتادم عزیزم

تو آزادی برو خوب قشنگم!

o      

شتاب بیشتر داری نفس کَن

ببین زود است این طرز شکفتن

"وداع غنچه را گل نام کردند"

گل من ای گل من ای گل من 

شقایق‌های کوهی سال نو شد

تمام دشت‌ها بزغاله رو شد

شقایق‌ها دل پر غصه دارم

گل من در چنین شب‌ها درو شد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد