قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

طلوع سبز

 

 

شتاب آمیز دریا باز کرد این بار هم پر را 

کدامین ساحل آیا می‌گذارد موج بستر را

و برقی لابه لای ابر می‌پیچد هراس انگیز

ندیدم این‌چنین آتشفشان چشمان تندر را

زمین لبریز پژواک صدای رعد آسا شد

مکرر می‌کند پژواک‌ها "الله اکبر" را... 

به هر سو بال رقصانند موجودات رویایی

به روی بال‌هاشان بسته تصویر صنوبر را

گمانم طرح‌های یک طلوع سبز در پیش است

که می‌بینم به دوش کوه‌ها خورشید دیگر را

گمانم ذو الجناح از شط رؤیا می‌رود بالا

و یا یک طرح توفان می‌کشد شمشیر حیدر را

مشعشع می‌شود چشمان آدم قاب می‌گیرد

سواری، شیهه اسب و نگاه تیز خنجر را

و اینک آسمان آبی است رؤیایی غرور انگیز

توان دارم به سمت آسمان بالا کنم سر را

شکوه سبز پوش با وقار از پشت چندین قرن

می‌آید در بلور عشق دارد اشک مادر را!

همان اشک گل افشانی که چون بیتابی دریا

رها کرد از عطش گل‌های عطشان پیمبر را

و می‌دانید هنگامی سراسر باغ گلبو شد

که باران معطر شست زنبق‌های پرپر را

طلوع نور از طور تجلی برق زد در شب

بدینسان آفتابی کرد صحراهای خاور را

کنار قبر بابا دید مردم با شگفت ژرف

میان شعله‌های سبز قرآن مصور را

به روی واژه‌ها تصویر می‌گردید پی در پی

که جاوید این فدک گل می‌کند زهرای اطهر را

تجسم کرد هرچند از دل اندوه بی پایان

که فصل دیگری بایست مولای ابوذر را

همان مردی که در یک لحظه از جا کنده دور افکند

به پیش چشم‌های باز مردم باب خیبر را

همان است این‌که می‌بینیم در یک وسعت بی‌حد         

چنین رنگین کمانی نقش دریای شناور را

همان است این‌که بر دل بسته اقیانوس شور انگیز

رها در باد آن فریاد با طوفان برابر را

همان است این‌که هرچند آسمان تشنگی بارد

کنار آب می‌بینیم عباس دلاور را

اگر کولاک شب گردن به گردن راه می‌بندد

شعاعی می‌دمد تا بنگری موسی بن جعفر را

همان است آبشار دجله از حفظ است تا اکنون

نوای جان گداز قصه لب‌های اصغر را

و حتی حفظ کرد اوراق تاریخ آنچه بود از او

میان با شکوه دره‌ها "شاه قلندر" را

...و حالا در لهیب انتظار شعله‌های شرق

همین آیینه روشن می‌دمد خورشید باور را

می‌آید از مسیر قله‌ها هم عزم ابراهیم

چو ابراهیم بی‌سر می‌کشد بت‌های آذر را

نمی‌ماند چنین اندوه جاری بغض پی در پی

که هر شب تر کنم با اشک خود دامان دفتر را

بیا ای آفتاب صبحدم یخ بسته می‌روییم

جهان هم شاخه گل می‌دهد یک روز بهتر را!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد