قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

معرفی قصه یک مسافر (قسمت سوم)

منبع: http://www.avapress.com/vdcaw0nm.49nwo15kk4.html 

     به قصیده‌ها که رسیدم، فکر می‌کردم، شاید نتوانم به عنوان یک شاعر، خط یادبودی بر تابلوی تاریخ بنویسم. زیرا رابطه‌ام با دنیای خارج قطع بود و نمی‌توانستم شعرهایم را در جاهای معتبری به چاپ برسانم. درست است که در آن زمان مجله‌های مثل گردون وجود داشت اما هم به لحاظ فکری و هم به این لحاظ که آنها با شعر کلاسیک میانه‌ای نداشتند، سری به آن‌جاها نزدم. جاهای دیگر، راه‌های ویژه‌ای داشتند که آن راه‌ها به رویم بسته بودند اما یک اتفاق جالب بر پایداریم می‌افزود و آن نتیجه فراخوان سراسری "خورشید تابان" بود که اسم من را در صدر ممتازها قرار داده‌بود. در ارزیابی فراخوان، این عبارات را می‌خواندی: "با لطف خداوند و عنایات حضرت حجت بن الحسن المهدی (عج) به دنبال اعلام فراخوان مسابقه شعر در باره آن حضرت، حدود 500 اثر به بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود (عج) واصل گردید که توسط شورای شعر بررسی و در دو گروه سنی زیر بیست سال و بالای بیست سال، به تفکیک خواهران و برادران، داوری و جوایز آن بدین شرح اعلام می‌گردد: نفرات اول: یک سکه بهار آزادی، نفرات دوم و سوم: نیم سکه بهار آزادی، نفرات تا دهم: ربع سکه بهار آزادی." (روزنامه اطلاعات، شماره: 22083، سه شنبه 22 آذر، 1379، 15 رمضان 1421، 12 دسامبر 2000)

     این البته شگفت آور بود و شگفتی من از این نبود که شعرم در ردیف اولین برندها قرار داشت. چون من اگر اعتقاد به کارهایم نداشتم، آن همه درد سر را تحمل نمی‌کردم. از این در تحیر بودم که خودم را با تمام هویت معرفی کرده‌بودم و این مطلب روشن بود که برگزیده اول باید اهل آن سرزمین باشد. پس چطور چنین چیزی ممکن است. فکر کردم شاید اشتباهی رخ داده است. هم نام‌ها در دنیا زیاد هستند. اگر هم من باشم، شاید در جای و محل، سهوی پیش آمده است. با سرعت به آن بنیاد تلفن زدم و خودم را معرفی نمودم. آنها بسیار به گرمی استقبال کردند و از من دعوت نمودند که برای گرفتن جایزه‌ام به تهران بروم. وقتی از آمدن عذرخواهی کردم، حدس آنها این بود که شاید من در یکی از اردوگاه‌ها به سر می‌برم. پس از لحاظ جا هم آنها دچار اشتباهی نبودند. نتیجه این بود که خود آن قصیده احتیاجی به معرف نداشته است.

     آن قصیده دارای یک محور است که نقش عمده‌ای در استخوانبندی اثر و شاید صله دارد. تصویرها و فضاهای آن مخصوص خودش می‌باشد:

شتاب آمیز دریا باز کرد این بار هم پر را

کدامین ساحل آیا می‌گذارد موج بستر را

و برقی لابه لای ابر می‌پیچد هراس انگیز

ندیدم این‌چنین آتشفشان چشمان تندر را

زمین لبریز پژواک صدای رعد آسا شد

مکرر می‌کند پژواک‌ها "الله اکبر" را...

·        

کنار قبر بابا دید مردم با شگفت ژرف

میان شعله‌های سبز قرآن مصور را

به روی واژه‌ها تصویر می‌گردید پی در پی

که جاوید این فدک گل می‌کند زهرای اطهر را

·        

همان است این‌که می‌بینیم در یک وسعت بی‌حد      

چنین رنگین کمانی نقش دریای شناور را

همان است این‌که هرچند آسمان تشنگی بارد

کنار آب می‌بینیم عباس دلاور را

·        

...و حالا در لهیب انتظار شعله‌های شرق

همین آیینه روشن می‌دمد خورشید باور را

می‌آید از مسیر قله‌ها هم عزم ابراهیم

چو ابراهیم بی‌سر می‌کشد بت‌های آذر را   (طلوع سبز)

     یکی از مشکلاتی که من با آن مواجه بودم و هستم، استفاده تکنیک‌های داستانی در شعر و شعر در داستان است. شاید این مطلب هم در کنار نیامدن با شاعران و قصه نویسان یک بعدی بی تأثیر نباشد.

     قصیده بعدی که "قمر با سیزده خورشید" باشد، در اوایل شکل گیری همایش "طوبی" مقام اول را از آن خود نمود که من البته به آن اهمیت نمی‌دادم. بعدا متوجه شدم که در این جشنواره‌ هم کسانی در آرزوی برگزیدگی به سر می‌برند. این قصیده، اینگونه آغاز می‌شود:

بتاب ای ماه! امشب کلبه ما می‌شود روشن

زمین در پیش چشمم مثل فردا می‌شود روشن

درخشان باش! تابان! بر دیار خسته متروک   

از این پیشانی باز تو دنیا می‌شود روشن      (قمر با سیزده خورشید)

     دوبیتی‌ها اما تاریخ مشخصی ندارند. راست گفته است آن‌کس که دوبیتی حاصل لحظه‌ها است. منتها من این لحظه‌ها را یک مقدار طولانی‌ترشان کردم؛ یعنی تمام دوبیتی‌های این مجموعه پیوسته هستند و دارای مضامین متنوع.

     گاهی خودم در مرور لحظه‌هایم بودم و انتظار طلوعی را می‌کشیدم:           

شب از پلک پریسای تو نوشید

طلوع صبح شولای تو پوشید

از این ویرانه روزی می‌زنی سر

مثال قرص زرین بال خورشید      (لحظه‌ها)

     گاهی افسوس‌ها باعث می‌شد که آه سرد از دل پردرد برکشم:

اگر جای شما بودم خدا را!

به پیش چشم دنیا آشکا را

به بازو قاب می‌کردم پر از عشق

شکوه سرو این جغرافیا را            (حسرت)

     گاهی گردش روزگار وادارم می‌کرد که تشکر ویژه‌ای داشته باشم:

خدا را شکر از اول کار حل بود

وجودم شعله‌های بی‌خلل بود

اگر دست نمک پالوده می‌داد

تمام دوستانم کور و کل بود!

     و گاهی در راه‌های دور و درازی قرار داشتم که حاصلی جز پشیمانی، اندوه و دیوانگی نداشت:

پشیمانم پشیمانم چه حاصل

که حالا می‌شود صد رخنه این دل

همین دل بود حرف از عشق می‌زد

همین دل گم نموده راه ساحل

·        

در این اندوه بیرون از شماره

دل گنجشکی من بی‌قراره

دلی دارم عجب سوراخ سوراخ

مثال آسمان پر ستاره

·        

مرا دیوانه و بی تاب کردی

چو شمعی قطره قطره آب کردی

به دنیای خیال چشم‌هایت

مرا بردی مرا پرتاب کردی

·        

من این‌جا مانده خسته گیج و منگم

مرا کشت این هوای هفت رنگم

من این‌جا خسته افتادم عزیزم

تو آزادی برو خوب قشنگم!

·        

شقایق‌های کوهی سال نو شد

تمام دشت‌ها بزغاله رو شد

شقایق‌ها دل پر غصه دارم

گل من در چنین شب‌ها درو شد!    (شوق شکفتن)

     این مشتی از نمونه دوبیتی‌ها بود که اگر بخواهید، بیشتر از آن را در "قصه یک مسافر" خواهی دید. موفق باشید و سال‌های پر شکوفه پیش روی‌تان!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد