قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

چرخ بادی روح لرزان

آپلود عکس

من امشب در هراسانی ترین گرداب هر رنگم

میان چرخ بادی روح لرزان یک‌ولنگم!

"یکَ وْ لَنگ" ای طلوع چشمه‌سار رودبار بلخ

در آغوش تو می‌روید چرا این بوته زار تلخ!

نمی‌دانم چرا سبز و شکوفا می‌شوی در مه

نمی‌دانم چرا هر لحظه پیدا می‌شوی در مه

نمی‌دانی که راه صعب و پیچاپیچ در پیش است

نمی‌دانی در این برهوت هرکس در غم خویش است

نمی‌دانی که دنیا لقمه‌ای این دیو خصلت‌ها است

چرا سرسبز می‌گردی درفش باورت هرجا است

در این وقتی که بی‌سر می‌شود یک شهر با حرفی

تو می‌خواهی که گل بیرون کنی از قله برفی

تو می‌خواهی که قامت برکشی در این شب یلدا

ببین در خون نشستی بی‌ برادر کرده‌ای ما را

تو گلگون می‌شوی دشت و دمن را لاله می‌کاری

نمانده بر چنار باغ‌هایت لانه ساری

o      

شنیدم رودها در خشک‌سالی خشک بود امسال

و مردم دسته دسته بر درختان دید سیب کال

تپیدی در شعاع ذهن تو چرخید بیداری

به جای آب از کوه کمر خون می‌شود جاری

تمنا می‌کنم این رودبار آشنا باشد

در این "سرخاب" توفانی طنین کربلا باشد!

که ما مغبون عالم، میوه‌های غوره را خوردیم

فریب پنجه‌های نازک "دمبوره" را خوردیم

به پای دمبوره بر شب نماز خلق خندیدیم

اذان را از میان شاخه‌های سرو بر چیدیم

به هنگامی که بالا می‌شد از هر دره آهنگی

به روی کشته‌ها‌مان کف زد و رقصید "برزنگی"

چه حاصل ماند از آن بی‌حرمتی‌هایی که ما کردیم

و زخم بسته خود را نمک پاشیده وا کردیم

یک‌ولنگ! آسمانت قبله راز و نیازم هست

و آن دشت و دمن‌ها تکه‌ای از جا نمازم هست!

مبادا بشکنند آیینه روشن ضمیرت را

و یا بیرون کنند از چشم تو "بند امیر"ت را!

تو آن‌سوی زمان آن‌ سوی‌ترها تار و نخ داری

تو آری ریشه در صحرای خون آلود "فخ" داری!

تو با عنوان "الْمَوْءود" قرآن می‌شوی تفسیر

اگرچه بی‌نشانی خسته‌ای از ریزش پامیر

تو می‌دانی که ما قربانی رؤیای بی‌نوریم

و می‌دانی که ما پرونده یک طرح ممهوریم

همان طرحی که هر جا زیر و بالا می‌شود امضا

که باشد روی این جغرافیا تابوت خون پالا

چون آن‌جا مرز و بوم و خانه هر قوم افغان است

به جرم این‌که هر سلول افغانی مسلمان است!

عزیزم! گرچه باور کردن این داغ دشخوار است

اگرچه برگ ریز باغ ما امروز بسیار است

یقین دارم که فردا بامیان آهن فروشی نیست

جنایت مغز "پوتین" کفر چندین هار "بوش"ی نیست

و می‌ماند پس از وحشی‌ترین رفت و روب سرخ

به دامان افق گلرنگ امواج غروب سرخ!

چنان باش آنچنان در محضر فردای بی رنگی

به پای دفترم امضا کنم: "مرد یک و لنگی!"

چه می‌گویم من امشب آه! در ساز بد آهنگم

من امشب تکه تکه روی اندام یک و لنگم!

یک و لنگ ای حضور دایم پیوسته غائب

دیار چشم در خون بسته متروک بی صاحب!

تو مثل مادر گیسو پریش در به در ماندی

پیاپی روی پیکرهای بی‌سر مویه گر ماندی

مرا با نقشه‌ات در گوشه دل بود آمالی

تو مثل چار راه تاکسی‌ها گشته پامالی!

من این‌جا از فراسو غربتت چشم می دوزم

تو در خون می‌تپی من در میان خشم می سوزم!

هراسم از تگرگ و باد و چرخاب زمستان نیست

هراسم از خوارج‌های بی‌باک بیابان نیست

هراسم از شناور گشتن خون دلاور ها است

هراس از برق برق خنجر این نا برادر ها است

نمی‌دانم چرا سبز و شکوفا می‌شوی در مه

نمی‌دانم چرا هر لحظه پیدا می‌شوی در مه؟! 

آپلود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد