قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

حدیث نفس

  

شب امشب بر مزار شاه گلپوش

دخیلی بستم از غوغای خاموش

هزاران بار چرخیدم به گردش

فراموشم فراموشم فراموش! 

 

من از مشعل گذار آخرینم

من از آیینه‌های آهنینم

در این برف نفسگیر زمستان

من از راه تو رفتم اینچنینم

o      

به هرجا می‌روم آخر چنینم

به هرجا زیر چشم ذره بینم

نمی‌خواند خطوط غربتم را

زدم مهر تورا من بر جبینم

o      

هوایی بوده‌ام یک شب نشستم

دل اندوهگینم را شکستم

زبان شکوه بگشودم ببخشای

من از فیض وجودت زنده هستم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد