قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

کالبد شکافی

o    

  • شوکران در ساتگین سرخ
  • حسین فخری
  • چاپ اول، پیشاور، 1378
  • مرکز انتشاراتی میوند  
  • هزار نسخه

     فخری در بین مطبوعات کشور، چهره شناخته شده ای است؛ آدمی پرکار و عاشق نوشتن. شاید هیچ وقت قلم از لای انگشتانش نیفتاده باشد. می‌ترسد از اینکه چیزی نانوشته بماند. اول داستان می‌نویسد، اگر نشد نقد، و الا سفرنامه. همین پشتکار و نوشتن زیاد، باعث شد که فخری با زور قلم خودش در مجامع فرهنگی مهاجرین مقیم ایران مطرح نماید. آن‌ وقتی که بچه‌ها به جز مارکز، هدایت، کافکا، وولف، عباس معروفی و تا حدودی زریاب‌ها را نمی خواستند به عنوان نویسنده بپذیرند، فخری مجموعه داستان‌ها و نقد‌ نوشته‌هایش را حتی به نام افراد روانه می‌کرد. بعد از یکی دو مجموعه، قرار بر این شد که داستانی از این نویسنده به نقد گذاشته شود. خوب یادم هست که داستان «کفتر سفید» جلو چشم بچه‌ها را گرفته بود. از آن به بعد که هر چیزی به نام فخری یا همان «گل کوهی» دیده می‌شد، آدم را وسوسه می‌کرد که آن را بخواند.

     از انصاف نگذریم، فخری با این کارهایش، حق بزرگی به گردن این خوانندگان دارد، چون او اولین کسی بود که نسبت به پیشینه‌ی داستان‌نویسی در کشور چیزهایی نوشت. همین اطلاعات هر چند اندک، برای بعضی‌ها روزنه‌ای شد که به سوی این روشنایی کشیده شوند. تلاش کنند که حداقل از نویسندگان داخل کشور یکی دو تا اثر را بخوانند و راه رفته‌ی آن‌ها را نگاه کنند. ببینند که آن‌ها از چه پیچ و خم‌هایی عبور کرده‌اند. قبل از نوشته‌های فخری، اطلاعات بسیار کمی از نویسندگان داخل کشور وجود داشت. پیش از نوشته‌های فخری، اغلب، قضاوت‌شان نسبت به نویسندگان داخل کشور از کتاب "نثر دری در افغانستان" تجاوز نمی‌کرد.

     در هر حال، تا حالا داستان‌ها و دست‌نوشته‌های زیادی از این نویسنده‌ی پرکار خوانده‌ایم. کثرت نوشته‌ها نشان می‌داد که این نویسنده روزی از دام نوشته‌های کوتاه رها خواهد شد و دست به نوشته‌های بلندتر خواهد زد، که همین‌طور هم شد. رمان نسبتا بلند شوکران در ساتگین سرخ، نشان داد که این نویسنده، تازه کار را شروع کرده است. لحظه‌ای تماشاگر شوکران می شویم، ببینیم که تصویرگر این صحنه‌ها با جهان رمان چگونه است.

     وقتی شوکران در ساتگین سرخ را باز می‌کنی، شروع رمان چنگی به دل نمی‌زند، اما مقداری حوصله اگر باشد و همواره به خودت نهیب بزنی که رمان فخری را داری مطالعه می کنی و اگر شد، حاشیه ای حتی. آن‌وقت در دنیای شوکران غرق‌ می‌شوی. ناگهان عقربه‌ی تاریخ به عقب باز می‌گردد. کودکی می‌شوی که روزها، با کیف مدرسه، معلم و کلاس سر و کار دارد و شب‌ها تا پاسی از شب، در گوشه گوشه‌ خانه‌اش پژواک صدای حمله‌ حیدری و احیانا نهج‌البلاغه شنیده می شود. شاید در آن لحظه بارها آرزو کرده باشی که روزی بیاید، مثل پدر صدای گرمی پیدا کنی و عده‌ای را دور خودت بنشانی تا آن‌ها نوای تو را حلقه حلقه آویزه‌ی گوش‌هایشان نمایند. اما افسوس که در زندگی کسانی وجود دارند، با نام «شریف» حتی، راه دیگری پیش رویت نشان می‌دهند. در ظاهر تا چشم کار می‌کند، سرسبز و خرم است، اما همین که یک منزل با او همسفر می‌شوی، خودت را در برهوت مه گرفتار می‌یابی. حالا دیگر خودت هستی و خودت، تنهای تنها. هیچ کس همراهت نیست. یا خودت را از این برهوت نجات می دهی و یا می‌مانی و زنده زنده می‌پوسی. دیگر نوای دلنواز پدر در گوش‌هایت طنین ‌انداز نیست. اگر صدایی هم می‌شنوی، قهقه‌ی مرگبار شریف‌ها است که بر وحشت تنهایی‌ات می افزاید. و آن‌ وقت با خودت درگیر می‌شوی :«بیست سال تمام آن‌ها در ذهنم زندگی کرده بودند... اما اینک همه رشته‌ها را گسیخته‌اند و چه آسان...»

شاید کمتر کسی پیدا شود که با حوصله، شوکران در ساتگین سرخ را قرائت کند و تحت تاثیر آن نگیرد و با شخصیت اصلی داستان یکی نشود. به همین لحاظ، خواندن این کتاب، فرصتی است بزرگ، تا هم در ورق ورق آن تاریخ کشورت را مرور کنی و هم کار کسی را که مثل شخصیت اصلی داستان در متن حوادث بوده است، به تماشا بنشینی.

     بعد از یک ستاره، می‌گوییم طرح داستان بسیار گسترده است و شامل چند دهه از تاریخ کشور. به همین جهت، فشرده کردن این دوره‌ها در یک کتاب، آن هم در قالب داستان، کاری است فوق العاده طاقت فرسا، یعنی این‌که نویسنده، در آن واحد، هم مواظب باشد که از اصول داستان نویسی سر پیچی نکند، هم از تاریخ سود بجوید، هم تحلیل درستی از وقایع داشته باشد و هم مواظب تشتت فکری خواننده باشد. خوب است که داستان را از همین منظرها، بررسی کنیم. اما قبل از پرداختن به این مسایل، اول فشرده‌ای از طرح داستان را بازگو کنیم، تا خواننده این مقاله هم بداند پیرامون چه کسانی حاشیه پردازی می کنیم.

     طرح داستان، تفسیری است بر واقعه‌ی هفت ثور. نویسنده می‌خواهد ثابت کند که اصل این حرکت، بر گرفته از جنبش دانشجویی است، هر چند که سرانجام، با نیرنگ‌بازی از قیادت آن جنبش خارج شد. مختار شخصیت ناظر و راوی داستان، توسط شریف جذب این جنبش می‌شود. شریف رابطی است از حلقه‌ای دیگر. بعد از مدتی، کار تکمیل شخصیت مختار را به اسد که رابط دیگری است، واگذار می‌کند. اسد، جوانی است چست و چالاک و شیفته و شیدا. می خواهد مختار راه چند ساله را در یک شب طی کند. علاوه براین‌که به مختار می‌گوید:« شما را برای کار سختی فرستاده‌اند...» او را به کتاب خواندن وادار می‌کند. اول از کتاب‌های ساده و داستانی شروع می کند، از قبیل مادر، خرمگس، اناکارنینا، جنایات و مکافات، ابلموف و دختر کاپیتان. با این کار، دریچه‌ی جدیدی پیش روی مختار گشوده می‌شود. آن‌قدر تلاش می‌کند که در مدت کوتاهی، موفق می‌شود در جلسات خصوصی شرکت کند، جلساتی که هم شریف و هم اسد و دیگران در آن‌جا حضور دارند. حتی می‌تواند نظر بدهد و بر نظر دیگران تامل داشته باشد. فعلا بخش عمده‌ی این کارها جذب استعداد است. به‌زودی دامنه مبارزه گسترده‌تر می‌شود و تظاهرات دانشجویی به راه می‌افتد. قدرت این دانشجویان به جایی می‌رسد که می توانند کلاس‌های درس را تعطیل کنند و روی دانشکده‌های مختلف تاثیر گذار باشند. در بیرون، حلقه‌هایی که با این‌ها در ارتباطند و در واقع هسته ی مرکزی این‌ها هستند، چشمگیرتر فعالیت دارند. رژیم شاهی ظاهر خان را به سقوط می رسانند و جمهوریت جای آن را می‌گیرد. رژیم جمهوری داوود، با شعار« تصمیم، شرط اول موفقیت است» یک مقدار مبارزات دانشجویی را سردرگم می‌کند، ولی با ترور محمد علی خرم، ماهیت رژیم بر ملا می‌شود و بعد، مبارزه‌ای نفس‌گیر شروع می‌شود تا این‌که این حلقه، مقدرات کشور را دربر می‌گیرد. حالا نوبت این هاست که در کنکور سراسری امتحان بدهند. اما طولی نمی‌کشد که هسته مرکزی حداقل به دو شاخه تبدیل می‌شود. حالا هر جریانی سعی می‌کند شخصیت دلخواه خودش را بر اریکه قدرت بنشاند. مختار، واقع‌بینانه‌تر به قضایا نگاه می‌کند، اما شریف و اسد، هر کدام هوادار شخصیتی‌اند. ولی به خاطر حفظ نظام، شریف در وزارت، اسد به عنوان منشی مشغول به کار می شود و مختار به عنوان پاسدار انقلاب، با این‌که در رشته ی طب درس خوانده است، به سربازی می‌رود.

     حوادث بسیار سریع می‌گذرد. حاکمان پی در پی عوض می‌شوند. شخصیت‌های زیاد، به اندازه نظام جدید وارد داستان می شوند. هم به خاطر شخصیت های زیاد و هم به علت سرعت حوادث، خواننده یک مقدار دچار رخوت می‌گردد. گاهی کتاب را ورق نمی‌زنی که با ستاره ای روبه رو می‌شوی. ستاره پشت ستاره. بهار می شود و تابستان. پاییزو باز زمستان.  همین قطع و وصل‌های مکرر، باعث می‌شود که اولین قضاوت خوانده این باشد که با خاطره‌هایی ناپیوسته رو به روست و از انتخاب این کتاب برای خواندن پشیمان شود. اما فخری آدم کتاب‌خوانده‌ای است. می‌داند که چگونه خوانندگان مشکل پسند را راضی کند. هر چیز نمکی دارد و نمک داستان در شرق نادیده، جنس مخالف است. باید چند زن وارد داستان شوند تا داستان کشش لازم را پیدا کند. این‌طوری که داستان خشک و بی روح می‌گردد. حتی ممکن است متهم به دفاع از نظام خشک‌تر بگردد. پس چه بهتر که مقداری از بار داستان را  زهرا، فاطمه و مریم به دوش بکشند. اسد و شریف را در حال ستایش از افراد مورد علاقه‌شان رها می‌کند و دست مختار را باز می‌گذارد. مختار هم آدمی است که درس‌های دانشجویی خودش را خوب خوانده است، هم مطالعات زیادی دارد، هم به کارهای حزبی می‌رسد و هم زندگی را فراتر از اسد و شریف می‌بیند. خواهری دارد بسیار دلسوز، دختر دایی ای دارد پا در رکاب و معشوقه‌ای فرح‌بخش. این معشوقه را خدا برایش پیش بینی کرده است و یا تصادف. اما با فکر جدید مختار، بیشتر تصادف نقش بازی کرده است. از سر تصادف به کتابخانه می‌رود. دختری می‌بیند، بلندبالا و لاغر اندام. هیچ آشنایی قبلی با او ندارد و هیچ برخوردی هم با هم نداشته‌اند. همین تصادف، بخت دختر دایی را زیر پا می‌کند و مختار با همین دختر مورد علاقه‌اش که مریم نام دارد، در فضایی جدید، بساط عروسی را می‌چیند.

     هم انتخاب مختار به‌جاست و هم انتخاب نویسنده، چون اگر مختار به مریم نمی‌رسید، بسیاری از چیزها ناگفته می‌ماند و بسیاری از رازها سرپوشیده. این تصادف باعث می‌شود که مختار تا آخرین پرده‌ی داستان، باقی بماند. مریم هم باید باقی بماند، هر چند به زور وارد داستان شده است. اسد و شریف هم سهمی از زندگی دارند. پس شخصیت های مهم داستان، همین چهار نفر هستند و دیگران هر چند از لحاظ داستانی گاهی بسیار پیشروی می‌کنند، گاهی با هی‌هی و گاهی با هوشیاری نویسنده، جلو پیشروی آن‌ها گرفته می‌شود. در نهایت از این چهار نفر شریف، راهش را جدا می‌کند و به طرف ترکستان می‌رود. اسد، قربانی آرزوهایش می‌شود. مریم و مختار، به ناچار صحنه را برای تفنگدارانی ترک می‌کنند تا یک چند آن‌ها هم در کوچه پس‌کوچه‌های شهر کابل به تیر اندازی و نشانه‌زنی بپردازند.

     این طرحی نه چندان کوتاه داستان بود که در لا به لای آن، گفتنی‌هایی هم گفته شد. حالا باز می‌گردیم به اصل موضوع‌های طرح شده. از دیدگاه تحلیل اجتماعی، داستان بسیار موفق است. در حقیقت، فخری در این بعد کاری، هیچ چیز را از نظر دور نداشته‌است. از ریزترین مساله، تحلیلی درست و قانع کننده برای خواننده بیان می‌کند. چرا مختار در حلقه‌ی شوکران قرار گرفت؟ چرا آرمان‌های شوکران بر باد رفت؟ چرا مجاهدین نتوانستند بر ویرانه‌های ساتگین سرخ،‌ بنای محکمی استوار کنند و بالاخره جایگاه مردم در این کشاکش کجا بوده است؟

     طبیعی است که مختار باید در این حلقه قرار بگیرد. مختار آدمی است تحصیل کرده، دانشگاه دیده و با استعداد. هوش و ذکاوتش باعث می‌شود که از مکتبی  احیانا دهاتی، به کابل برود و در رشته‌ِ طب درس بخواند. علاقه به کتاب، باعث می‌شود که دنیای جدید، پیش رویش باز شود. آدمی است نه آرمان گرا که محو چیزی بشود، بلکه آدمی است کنجکاو. می‌خواهد از علت هر چیزی سر در بیاورد. هیچ چیز را رد نمی‌کند، اما همواره با سوال‌های گنگی رو به روست: چرا این طور زندگی می‌کنیم، دیگران چه کردند که به آسمان راه یافتند؟ خلاصه آدمی است طبیعی. نفرتی از چیزی ندارد و در عین حال، پروانه‌ی شمعی هم نمی‌شود. پدر را می ستاید که با حمله حیدری و نهج البلاغه سر و کار دارد و در عین حال، کار رفقا را هم تحسین می‌کند. هم دموکراسی را از رفقا یاد می‌گیرد و هم می‌خواهد توضیح آن را از استاد پتالوژی بشنود. اگر چه با این کارش مورد عتاب رفقا قرار می‌گیرد، اما پیش خودش شرمنده نیست. تنها چیزی که ظاهرا بدش می‌آید، دست ملا و چشمان پف کرده‌ خان است. اما هیچ جایی از خودش رد پایی نگذاشته است که علیه این دو اقدامی عملی کرده باشد. فخری در ساختن این شخصیت، آگاهانه و یا ناخودآگاه، به توفیق بزرگی دست یافته است. فراموش نکنیم که این‌گونه آدم‌های به اصطلاح خاموشک مردار، گاهی خطرناک‌ترین آدم‌ها هستند، هم در عالم واقع و هم در عالم داستان، انور خامه‌ای، در خاطره‌ای که از احسان طبری دارد، تقریبا همین چیزها را در رابطه با جذب او در حزب بیان می‌کند؛  استعداد ذاتی و حس پژوهشگری. و الا از لحاظ تیپی، بین حزب توده و احسان طبری، فاصله از زمین و آسمان است. طبری طلبه ای است که حاشیه می‌خواند، ‌ولی علاقه‌‌ی شدیدی به فلسفه دارد.

   در این جا هم شخصیت داستانی ما، کم و بیش همین خوی و بوی را دارد، منتها با خونسردی مخصوص به خودش. همین ویژگی باعث می‌شود که شخصیت، از سادگی به پیچیدگی گام بردارد. حتی پا را از پله ناظری به پله‌ اصلی بگذارد. اگر چنین نبود، هرگز باور نمی‌کردیم که در نهایت، تمام بار مصائب بر دوش او قرار بگیرد و در صحنه‌ی پیکار، یکه و تنها بماند، بلکه می‌گفتیم چون زمینه‌ی اصلی برای پیچیده بودن شخصیت وجود نداشت، نویسنده با خلق آن دچار تناقض شده است.

     ما در خلق شخصیت در داستان کاری نداریم. شخصیت ممکن است بدون مشورت  نویسنده  خلق شود، اما شخصیتی که کم کم بار اصلی را به شانه می کشد، باید بسیار حساب شده انتخاب شود. به عبارت دیگر، نویسنده باید کاملا آن را بشناسد و تحلیل درستی از او داشته باشد؛ که بعد خواننده نگوید: "این شخصیت و این کارها!"

     همین شخصیت را با توجه به طرح داستان در نظر بگیرد. اگر این شخصیت شیفته‌‌ی شدید چیزی می‌شد و یا مثل شریف و اسد، طرفدار یکی از رهبرانشان می‌گردید، زنده بودن او تا داستان غیر قابل قبول بود. پس انتخاب نویسنده از این شخصیت و ارائه تحلیل درستی از آن، قابل تقدیر است.

دومین چیزی که نویسنده درباره‌ی آن تحلیل درست و موشکافانه‌ای دارد، شکست شوکران در ساتگین سرخ است. چرا آرمانی این چنین بلند، با شکست مواجه شود؟ علت‌های گوناگونی را می‌توان در این کتاب پیدا کرد، اما آنچه زیاد به چشم می‌خورد و گاهی از زبان شخصیت‌های فرعی بروز می‌کند. علت شکست این شوکران، اختلاف درونی و سیاست بوده است، و الا عوامل خارجی، نقش موثری نداشته است.

     باید گفت، سیاست هم از آن واژه هایی است که از بس این دست و آن دست گشته است، دیگر نمی‌توان از آن، معنای یک پهلو و روشنی گرفت. در اصل واژه، ابهامی وجود ندارد. سیاست یعنی دوراندیشی و تدبیر درست نسبت به حوادث. حال این تدبیر درست، گاهی نسبت به زندگی شخصی انسان مطرح است، که یک انسان، با چه تدبیری از بین توفان حوادث راه تکامل را بیابد؛ و گاهی نسبت به زندگی اجتماعی مطرح است. رهبر جامعه، چگونه باید یک جامعه را از گرداب نجات دهد؟ در چه شرایطی باید بجنگد؟ در چه شرایطی باید صلح کند و در چه شرایطی حتی برای مصالح جامعه از کشاکش دروغین کناره بگیرد؟ چون می‌دانیم که گاهی تمام یک مکتب یا طرز تفکر در وجود یک شخص  تبلور می‌کند. اگر این شخص مصالح ملی را در نظر نگیرد، ممکن است تمام جامعه از آن اندیشه روی‌گردان شود. برای همین، در اوج درگیری بنی امیه و بنی عباس، شخصیت فکری و سیاسی جامعه نمی‌رود یک گروه را تقویت کند تا انتقام چندین ساله را از گروه دیگر بگیرد، بلکه می‌آید جلسه‌ درسی برگزار می‌کند و در چنین شرایط بحرانی، چهار هزار متفکر مکتبی به جامعه تحویل می‌دهد. حتی کسانی که از لحاظ فکری در مقابل او قرار می‌گیرند هم اعتراف می‌کنند:" لو لا السنتان لهلک النعمان..." و یا به عنوان مثال، آلمان را در نظر بگیرید. می‌دانیم که تا چندی پیش، دو آلمان وجود داشت: آلمان شرقی و غربی. بین این دو آلمان دیوار بلندی به طول ده‌ها کیلومتر کشیده شده بود. اما چقدر آدم تحسین می‌کند آن رهبرانی را که به خاطر مصالح ملی، دست از قدرت‌هایی چون ریاست جمهوری، نخست‌وزیری و... می‌کشند. حالا آلمان‌های دیروز را ببینید و آلمان مقتدر و قدرتمند امروز را نگاه کنید. سرافرازی آلمان امروز، مرهون گذشت سردمدارانی است که به خاطر منافع ملی،سیاست به خرج دادند و دوراندیشی نمودند.

     این معنای دقیق سیاست بود، اما گاهی از این واژه، معنای ضد آن مطمع نظر است. سیاست یعنی فریب، نیرنگ، حقه بازی و کلاه گذاری. آدم سیاسی هم کسی است که به قول نویسنده این کتاب، با شکم خودش مصلحت می‌کند. هیچ معیاری را نمی‌شناسد و پای‌بند هیچ اصلی هم نیست، چون هر اصلی، هر چند ضعیف، زنجیری است بر پای سیاستمدار و بازدارنده از مقصد شکم. باید در راه رسیدن به این مقصد، همه اصول را زیر پا گذاشت. باید از تمام موانع گذشت و از روی تمام جنازه‌ها عبور کرد. حتی از روی نعش دوستان سال‌های تنهایی‌ات. حتی مثل نادر شاه با دستان خودت چشمان پسرت را در می‌آوری. چرا؟ چون اگر این کار را نکنی، شکمت غر می‌زند.

     فخری می‌خواهد در تحلیل داستانی خودش، انگشت روی این دردها بگذارد و علت شکست شوکران را در همین زمینه مورد بررسی قرار می‌دهد. می‌خواهد بگوید ما، یعنی بعضی از این شخصیت‌ها، کار غیر معقولی انجام نمی‌دادیم و جبهه ما هم خانه عنکبوت نبود اما وقتی پای سیاست به معنای دومش به میان آمد، تمام ضوابط را زیر پا نمود. ما تعهدی داشتیم که عبارت بود ازآسایش و رفاه مردم. اما عده‌ای ناجوانمردانه از این آب گل‌آلود بهره جستند و خودشان را به رفاه و آسایش رساندند. و الا چه دلیلی داشت که حزب به دو شاخه تبدیل شود؟ اصلا ضرورتی بر یورش ارتش سرخ به افغانستان دیده نمی‌شد. دلیل همه این نابسامانی‌ها و گرفتاری‌ها، سیاست‌بازی‌هایی بود که انجام می‌گرفت. "خوب بگذار هر کاری می‌خواهند بکنند. یک روز تره‌کی را می‌آورند، روزی دیگر او را به دست حفیظ‌الله امین می‌کشند و امروز هم ببرک را می‌آورند. سیاست یعنی حرامزادگی." (ص136)

      این به قول گوینده حرامزادگی، آهسته آهسته، آنچنان ریشه می‌دواند که کسی به دیگری نمی‌تواند اعتماد کند.  وقتی از یک جریان فکری سلب اعتماد شود، طبیعی است که نباید انتظار بالایی از آن جمع داشته باشیم: "آخر آدم به کی اعتماد کند، همین الان که در مقابلت نشسته‌ام، باور کن می‌ترسم. نمی‌دانم تو به چه فکر می‌کنی و در پس این قیافه‌‌‌‌ی آرامت چه می‌گذرد. نکند که در صدد کشتن من باشی." (ص356)

از این گفت‌و‌گوی دردآلود دوم که بین صمیمی‌ترین افراد، رد و بدل می‌شود؛ افرادی که سال‌هاست حتی در یک حجره دانشجویی با هم زندگی کرده‌اند، می‌فهمیم که وسعت فاجعه تا کجاست و چطور راه مشترک، به راه‌های مختلف کشیده شده ‌است و آرمان  مشترک به آرزوهای شخصی و لذت‌پرستی.

     به این دو صحنه نگاه کنید و نسبت به افرادی که به دنبال اهداف‌شان روانند، قضاوت نمایید:

     صحنه اول از سنگر تهیه شده‌است. عده‌ای را نشان می‌دهد که در پی آرمان‌های بزرگ، با خون‌شان بازی می‌کنند: "لختی بعد، ناصر غذای شب را آورد. حالش دگرگون بود: بیایید ببینید. این از نان، خوردن است!"

"چرا؟ چه شده؟"

"بو می‌دهد!" (ص196)

     صحنه‌ی دوم اما احتیاج به توضیح ندارد. فقط بخوانید و لذت ببرید: "نگهبان کارت دعوت مرا می‌بیند. مختصر تلاشی می‌کند و اجازه‌ی ورود می‌دهد. وقتی به داخل عمارت پا می‌گذارم، فضا تغییر می‌کند. گویا در شهر و دیار دیگری وارد شده‌ام. ساختمان سنگی غرق در نور است و از هر گوشه آن صدای موسیقی شنیده می‌شود. موتورهای بنز، والگا، تویوتا و جیپ در رفت و آمدند و بر تعداد مهمانان آراسته و معطر می‌افزایند. مهمانان چندی لباس نظامی روسی بر تن دارند. با تردید جلو می‌روم. می‌پندارم که اشتباه کرده‌ام. شاید دعوت مربوط به شب دیگر بوده. ناگهان شریف در دهلیز ورودی ظاهر می‌شود. دریشی سرمه‌ای راهدار بسیار موقر و زیبایی پوشیده... شریف سفید و لشم و جلادار شده و گردنش غبغب نرمی پیدا کرده... پیرامونم آهسته آهسته پر می‌شود... یکی بسیار شاد به نظر می‌رسد و با دوستش می‌گوید: "عین ضیافت های شوروی است. رفیق مشاور هم پسندیده، فقط گفت که چرا زن‌ها دعوت نشده. صدای قهقهه و شادی از هر گوشه بلند است... سکوی پهناور و مرتفعی که جهت هنرمندان اختصاص یافته است، به‌خصوص شاعرانه می‌نماید،‌ این قسمت به کلی در زیر شاخه‌های تاک و بید مجنون و پیچک پنهان شده است. تقریبا انواع و اقسام گل‌هایی که در کابل عمومیت دارد، مثل شب‌بو، پتونی، عنتری، میخک، گلاب و فلاکس می‌بینم. دسته‌ی ارکستر در این هنگام آهنگ فرحناک "لیلی جان" را می نوازد و یک مرتبه تمام جمعیت را به وجد می‌آورد... پیک اول را به افتخار ختم موفقانه‌ی رفیق سر مشاور می‌نوشیم. همه گیلاس هاشان را بلند می‌کنند و می‌نوشند. من هم کامم را تر می‌کنم... مهمان پهلویم آهسته می‌گوید: رفیق کل پیک را آدم یکجا می‌نوشد.. من به گذشته می‌اندیشم. به خاطراتی که از شریف دارم و با تعجب از خود می‌پرسم: ‌این همان شریفی است که از مبارزه دم می‌زد، با ناز و نعمت سازش نداشت و دشمن طبقات حاکم بود...  هنوز سال اولش است... عده ای میز ها را ترک می‌کنند. صدای قهقه‌شان با صدای نرم موسیقی افغانی آمیخته است... چند نفر مست و لا یعقل در نزدیک فواره افتاده اند. روس ها هم وضع بهتری ندارند." (ص 196 تا ص 201)

     شاید گفته شود که خیلی نادیده هستی. حتی فخری هم شاید به تو بخندد. یعنی کسانی که این همه مبارزه می‌کنند ‌‌و خون جگر می‌خورند، حق ندارند که یک پیک را تا آخر سر بکشند؟ در جواب گفته می‌شود قبول می‌کنیم که لازمه‌ی قدرت، لذت پرستی است. باور نمی‌کنم کسانی به قدرت رسیده باشند و دست به عیاشی نزده باشند -البته باز عقیده‌ی خودم را می‌گویم: غیر از معصومین (ع)- سخن در این نیست. حرف روی لذت پرستی‌های زودرس است. یعنی چرا بعضی این‌قدر زود بساط لذت پرستی را پهن می‌کند. فکر نمی‌کنند که هنوز در همه جای این کشور، جنگ است. امکان دارد این اقتدار، بقایی نداشته باشد. اول نمی‌روند خوب قدرت‌شان را تثبیت کنند و بعد... حداقل به اندازه استالین، تا زمانی که قدرتش را خوب مستحکم نکرد، لب به سیگار حتی نزده بود، هرچند که بعد از آن در اثر افراد در استفاده از مشروبات الکلی و سیگار و... جانش را از دست داد.

     ما از حاکمان توقع نداریم که دست به این کارها نزنند، که البته در این زمان توقع بی‌جایی است، ولی می‌گوییم بعد از تسلط کامل قدرت، مردم بیچاره از شما چه می‌خواهند؟ یک جو امنیت، یعنی مردم به طور ضمنی قبول کرده اند: "گفتیم یافت نمی‌شود، جسته ایم ما..." (ص1)

     وانگهی، فکر می‌کنم فخری هم زیاد نخندد، چون حداقل نشان دادن و برجسته کردن این صحنه‌ها بی‌منظور نیست. اگر هم منظوری نداشته باشد، داستان از دستش در رفته است. حتی پیشروی می‌کنیم و می‌گوییم:  نویسنده‌ شوکران، شکست ائتلاف مخالفین را هم در همین لذت پرستی‌های زودرس که در پی سیاست‌های آن چنانی است، پیش بینی می‌کند. به این صحنه بنگرید: "زمستان است. برف آرام می‌بارد... درون کوچه‌ها و خانه های ویرانه و متروک، تفنگداران لانه کرده‌اند... قومندان به بوجی ریگ تکیه کرده، سگرت می‌کشد... طرف چپ قومندان، پسرک نورسی، با چهره‌ی بی مو و سرخ و سفید، نشسته ساجق می‌جود و از لذت آن زبانش را تق تق به صدا در می‌آورد..."

می‌دانیم که لذت پرستی انواعی دارد. هرکس قرار وسع. همه که نمی‌توانند ارکستر بیاورند.

     و اما جایگاه مردم در ساتگین سرخ که طبیعتا دیدگاه نویسنده را ترسیم می‌کند، چگونه است؟ باید گفت: ، مردم از دید نویسنده، در این کشاکش دهر، هیچ جایگاه و پایگاهی نداشته و ندارند.. به قول یکی از شخصیت های این داستان، بین دو سنگ آسیا آرد شدند و می‌شوند. روز، جور حکومت را کشیده‌اند و شب جور کمیته را. ممکن است گفته شود که هم نویسنده و هم راقم این سطور سم پاشی می‌کنند. ما به طرفداران روسیه ، کار نداریم اما این طرف که میلیون ها نفر، فریاد مرگ بر شوروی سر دادند. می‌گوییم: منظور از جایگاه مردم، سهم آن مردم در تنفس هوای سالم بعد از انقلاب است. پس از هر انقلابی، در هر کجای دنیا و در هر سرزمینی، مردم آن سرزمین، اگر به امکانات مادی نرسیدند، حداقل به امنیت و آرامش روحی رسیدند. اما در انقلاب‌های موافق و مخالف در این تقریبا چنددهه، شاهد مثال ما وضع پریشان خود همین مردم است.

     گذشته از این به دو صحنه از موافقین و مخالفین نگاه کنید: "ناگهان صدای گلوله بلند می‌شود... پنج شش گلوله. دو سه دختر از پای در می‌آیند... ناهید را کشتند... گذشته‌ها به یادم می‌آیند. زمانی که مارش کنان، با جوش و خروش از جاده‌ها می‌گذشتیم. زمامداران را خائن، مستبد، مرتجع و استثمارگر و قاتل و همه چیز می‌گفتیم. اینک نقش‌ها عوض شده‌اند و اکنون این ماییم که بر لب‌ها مهر سکوت می‌زنیم."

     "برادرها! مجاهدین! به دادم برسید!"

یکی بی اعتنا می‌پرسد: "چه گپ شده؟"

     "برادر جان بایسکل، ساعت و پول مرا گرفته."

     "کی؟ کجا؟"

     و با دست پوسته و افرادش را نشان می‌دهد... می‌خندد: "به زور گرفت؟"

     "ها به زور..."

     "نمی‌دادی"

     "چطور می‌کردم..."

     "آن پوسته از ما نیست و قومندان علیهده‌ای دارد..."

     مرد با سر خمیده و گردن کج، به سوی چهاراهی حرکت می‌کند... از گرد آتش یکی یکی قاه قاه می‌خندد و می‌گوید:

"مال‌تان را نگه دارید همسایه‌تان را دزد نگیرید!"

     در هرحال، همان‌طور که گفته شد، فخری در تحلیل اجتماعی رمان خودش که در واقع پیام داستان هم در آن جاری است، بسیار موفق است. به نظر می‌رسد که نویسنده بیشترین تلاشش را در همین زمینه متمرکز کرده‌است. می‌خواهد از همین طریق، حرفش را به گوش جهانیان برساند. نمی‌خواهد خودش را قربانی هنر کند. هنر برای هنر را برای دیگران می‌گذارد. می‌خواهد از هنر به عنوان وسیله‌ای استفاده کند که به قول خودش دردهای بیست ساله را بازگو نماید. به عبارتی دیگر، نویسنده احساس نوعی رسالت می‌کند. می‌ترسد از این‌که حرف‌ها ناگفته بماند و مسایل در پرده ابهام: "من این قصه را می نویسم. برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور می‌کنند یا نمی‌کنند. فقط می‌ترسم همین  لحظه، تانک و توپی مرا تکه تکه کند و هنوز خودم را نشناخته باشم. دیگران مرا نشناخته باشند." (ص315)

     می‌خواهد به طور غیر مستقیم بگوید، کار ما زیاد اشتباه نبود، ولی سود جویان و فرصت‌طلبان از آب گل‌آلود ماهی گرفتند: "چقدر با این کارهاشان مرا رنجاندند. چقدر شب‌ها تا صبح بیدار ماندم... روزها دویدم... سنگر به سنگر رفتم. صدها خطر را به جان خریدم تا این موریانه‌ها خاطر جمع باشند... اما این‌ها در غم ما نبودند." (ص385)

     خلاصه این‌که برجستگی و توفیق نویسنده، در این موارد، قابل چشم‌پوشی نیست. این البته از کسی که درمتن حوادث بوده و سال‌هاست که با قلم آشنایی دارد، دور از انتظار نمی‌باشد. سخن در این است که نویسنده مطلب را با این ساختار بیان کرده‌است. آیا این ساختار هم مانند تحلیل نویسنده بی عیب و نقص است؟     

     باید گفت: داستان شوکران، از لحاظ ساختاری، اعجاب‌برانگیز نیست، خواننده، این رمان را هم در ردیف رمان‌های دیگر قرار می‌دهد؛ شوکران رمانی است که مثل رمان‌های دیگر نوشته شده است. ابداع تازه‌ای نیست که بگوییم: کتابی که از پرهیجان‌ترین لحظه‌های تاریخ تهیه شده است، باید شهرت جهانی پیدا کند. این‌که می‌گوییم: پرهیجان‌ترین لحظه‌های تاریخ، به این دلیل است که هم انقلاب‌های این سرزمین استثنایی بوده‌اند و هم شکست‌های مردم این سرزمین، یک استثنااست و هم قساوت‌ها و جنایاتی که در طول این بیست سال به کار رفته است، یک استثنای تاریخی است. سرزمینی که در آن ده میلیون مین کاشته‌شده است، باید خیلی تماشایی باشد. یعنی اگر جمعیت این سرزمین چهل میلیون نفر باشد، پس در مقابل هر چهار فرد افغان، یک آتشفشان فعال وجود دارد.

     نویسنده از بین انبوه استثناها، چه چیز برتری کشف کرده‌است که در قالب رمان بیان می‌کند؟ واقعیت این است که ایشان، چیز تازه‌ای کشف نکرده است، جز حوادثی که می‌شد در هر قالب دیگر بیان شود. چه‌بسا که اگر همین حوادث، از طریق خاطره‌ واقعی و تاریخ‌نویسی گفته می‌شد، هیجان‌انگیزتر می‌گردید. آن‌وقت ماهم نویسنده را تحسین می‌کردیم که عجب تاریخی از وقایع دهشت‌انگیز کشور ضبط کرده‌است اما نویسنده حوادث را به صورت رمان آورده که لااقل رمان تاریخی هم داشته باشیم و ما هم وقتی می‌بینیم که این رمان نه نگاه تازه‌ای دارد و نه کشف تازه‌ای، پس رأی ممتنع می‌دهیم. نه این کار را رد می‌کنیم  و نه ستایش اما وقتی کتاب را می‌خوانیم، ‌همیشه ذهن خودمان را ملامت می‌کنیم: چرا این ذهن این‌قدر آشفته است؟ چرا ‌بسیاری از حوادث در آن توقف نمی‌کنند؟ کمی که تامل می‌کنیم، به این ذهن حق می‌دهیم، ‌چون رمان هم طوری نیست که همه زاویه‌هایش را به طور زنده نشان بدهد. آن‌قدر چالش‌ و فراز و فرودهای فراوان وجود دارد که ذهن بیچاره نمی‌تواند به طور یک دست، حوادث را ضبط کند. می‌شد این رمان را فشرده‌تر از این نوشت. می‌شد بسیاری از آن حوادث را که هیچ نقشی در پیش‌برد داستان ندارد، حذف کرد و رمان را به چند فصل گیرا خلاصه نمود و به جای تمام این ستاره‌های غبار گرفته، چند ستاره روشن و دیدنی گذاشت. آن‌وقت بر تلخیص هنرمندانه‌ نویسنده هم آفرین می‌گفتیم.

     گذشته از این، در ازدحام حوادثی این‌چنین و عدم ایجاز نویسنده، تجربه شخصی او هم زیر سوال می‌رود، چون در این داستان صحنه‌هایی است که با یک بار دیدن، هرگز از یاد نمی‌رود و صحنه‌هایی هم وجود دارد که هر قدر به آن چشم بدوزی،‌ غبارآلوده‌تر می‌گردند. این مشکل به گونه‌ای است که به راحتی قضاوت می‌شود: این‌‌ها صحنه‌های تجربه شده نویسنده است و این دیگران، صحنه‌های تجربه نشده او. البته نمی‌شود ادعا کرد که هر چیزی تجربه نشده را باید دور انداخت. باید در تجربه غیر شخصی، به ذهن آن‌قدر پر و بال داد که عین تجربه شخصی، ملموس گردد.

     به این صحنه نگاه کنید: "زهرا پیراهن مرینه پوشیده، به سرخی خون... پتنوس را که می‌گذارد، دست‌هایش همچون برف سفید است. گونه‌هایش گلگون است... وقتی چای می‌ریزد، می‌کوشد تا از لرزش دست‌هایش جلوگیری کند."

     در این‌جا ما دقیقا زهرا را می‌بینیم که رو به روی مختار، پسردایی البته بی‌وفایش نشسته چای می‌ریزد. و این صحنه در ذهن نقش می‌بندد اما بعضی صحنه‌ها که صحنه جنگ است و خیلی حساس‌تر، بسیار با بی‌حالی تصویر می‌شود.

     عمدتا، قسمت‌های مربوط به روستای مختار، بعضی از قسمت‌های وسط داستان و قسمت آخر کتاب را می‌توان حدس زد که تجربه شخص نویسنده است. برای همین بسیار به یاد ماندنی، تصویر و صحنه‌آرایی شده است اما خیلی از جاهای دیگر، خواننده را خسته می‌کند. تندتند، ورق می‌زند و خوب درمی‌یابد که نویسنده این‌جاها را ماست‌مالی کرده است و تجربه شخصی او نیست، در حالی که در داستان، نباید خواننده با این قضاوت برسد. باید تمام داستان آنچنان یکدست پرداخت شده باشد که حتی گمان این نرود که نویسنده، این صحنه‌ها را ندیده است، به خصوص داستانی که به صورت اول شخص  روایت شده باشد.

     علاوه بر این، در بعضی جاها، فضاهای ایجاد شده، نه تنها تکمیل کننده داستان است که گاهی با خط سیر داستان در تناقض قرار می‌گیرد. همین تناقض، خیلی از شخصیت‌ها را بلا تکلیف نگه می‌دارد. آدم می‌ماند که آیا نویسنده از خلق این فضاها، در صدد بیان مطلب خاصی بوده و یا در این لحظه‌های به خصوص جنون نوشتن بر سر نداشته است.

     و سخن آخر این‌که طرح داستان بسیار گسترده است. به دلیل همین گستردگی، شخصیت‌های زیادی وارد آن شده‌اند. خواننده با بسیاری از شخصیت‌ها آشنایی پیدا نمی‌کند. آدمی را که در صفحه قبل دیده است، در صفحه بعد اگر ببیند، نمی‌شناسد. شاید بگویید: چون رمان است و در رمانی با طرح گسترده توقعی بی‌جاست که تمام شخصیت‌ها را بشناسی. این دلیل قانع‌کننده نیست، زیرا شخصیت‌های مهم داستان دست‌چین شده‌اند. دست کم خواننده نباید با این افراد فاصله داشته باشد.

     ضعف ‌کار در این است که نویسنده در شخصیت پردازی هم راه اهمال در پیش گرفته است. برای همین بسیاری از شخصیت‌ها به صورت اشباحی موهوم در ذهن خواننده جای می‌گیرند. حتی از همین مریم که از اول تا آخر داستان حضور دارد، نمی‌توانی یک تصویر ذهنی داشته باشی. به نظر من اگر نویسنده به اهمیت عنصر گفت‌وگو پی می‌برد، با این مشکل رو به نمی‌شد. گاهی یک گفت‌و‌گوی واقعی و جاندار، مهم‌تر از هر نوع پرداخت دیگر است.

     البته تنها نویسنده این داستان تقصیر ندارد. بسیاری از نویسندگان داخل کشور، دچار این معضل هستند. شاید به این دلیل که گفت‌وگوهای کتابی، ‌داستان را خواندنی می‌کند و اکثر فارسی‌زبانان از آن سردرمی‌آورند اما این را هم بدانند که این نوع عملکرد، به همان نسبت شخصیت‌های بیگانه وارد داستان می‌کند و داستان هم از یک لحاظ مثل دنیای واقعی است. باید شخصیت‌ها با زبان خودشان حرف بزنند. اصلا قابل قبول نیست که در عالم واقع، شهری و روستایی، کودک و بزرگ، یکسان حرف بزنند. اگر یکسان حرف بزنند، چنانکه به عرض رسید، شخصیت‌های داستان، تا ابد پرداخت نشده و ناشناخته خواهند ماند.

     جای تعجب است که نویسنده، در نثر داستان، از محلی‌ترین واژه‌ها چون "قوده" و "چغری" و.... استفاده کرده است ولی همه آدم‌ها یکسان حرف می‌زنند. زیاد هم حرف می‌زنند. گاهی گفت‌و‌گوی بی‌جان یک نفر، چندین صحنه را اشغال می‌کند.

به هر حال، از این شوخی‌ها و سر به سر گذاشتن‌ها که بگذریم،‌ باز هم می‌گوییم، بی‌تعارف، رمان شوکران در ساتگین سرخ، رمانی است از هر لحاظ خواندنی و قابل تامل. اعتراف می‌کنم که خوب از پس خواندن این کتاب بر نیامدم. متاسفانه این روزها، بدجوری، رعد و برق شعر، آسمان افسانه‌هایم را خط خطی می‌کند. اگر نویسنده این کتاب، غیر از فخری بود و اگر امتثال امر دوست بزرگوارم علی پیام که دیپلمات دوستان در دری هم هست، نبود، هر آیینه از برداشتن این بار، شانه خالی می‌کردم. توفیقات روزافزون این فرهیختگان، آرزوی قلبی ماست.

                                                                                                           

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد