قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

شمع جانسوز

 

 

در آن‌جا جا نمازی آشنا بود

هنوز آغشته با بوی دعا بود

ولیکن صاحب سجّاده دیگر

کبوتر وار از غم‌ها رها بود

نمی دانم چرا در خانه هرشب

طنین گریه‌های بی‌صدا بود

نمی دانم علی آنگونه محزون

پس از غسل غریب خود چرا بود

o      

به هر جا خاطراتش بود پیدا

مسافر شمع جانسوزی جدا بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد