قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

اسلام اختیار کردن شاه بربر

اسلام اختیار کردن شاه بربر به دست قشمشم

     پیش از این در جایی یاد آور شدم: در رابطه با داستان‌هایی که در فرهنگ عامیانه جای دارند، کار ما صرفا نقل آن داستان هاست. کاری به صدق و کذب آنها نداریم. می‌خواهیم بگوییم، در بین مردم ما، چنین چیز هایی وجود دارند و سینه به سینه منتقل می‌شوند. در این زمینه هیچ تحلیل وتفسیری ارائه نمی‌دهیم، چرا که بعضی از این داستان‌ها سر به اسطوره می‌زنند. اسطوره را می‌گویند، روح جمعی یک ملت است. یک ملت علاوه بر چیز های دیگر به ستون اسطوره نیز تکیه دارند. اگر روزی این ستون از جا کنده شود، ممکن است آن ملت هم متزلزل به نظر آیند. 

     اسطوره هم به اسطوره‌های ملی و مذهبی تقسیم می‌شود.[1] اسطوره‌های ملی را به نوعی شنیده‌ایم و یا در کتاب‌ها خوانده ایم اما نسبت به اسطوره‌های مذهبی، شاید دقتی نکرده باشیم.

     در هرحال، یکی ازداستان‌های بسیار شیرین که در بین مردم ما، چه به صورت  نثر و یا نظم گفته می‌شود، داستان مسلمان شدن "شاه بربر" به دست قشمشم و یا حضرت علی (ع) است. وقتی که حضرت در بند امیر می‌آید و دریای[1] بند امیر را سدّ می‌زند. بعضی جاها را با شمشیر سدّ می‌زند، بعضی جاها را با پنیر و بعضی جاها را با هیبت که الآن همین نام‌ها مشهور است؛ بند امیر، بند پنیر وبند هیبت.

     بند هیبت به سدّی گفته می‌شود که حضرت یک نگاه غضب آلود به دریا می‌کند. دریا ازهیبت آن با شکوه توقف کرده آب روی آب می‌ایستد. دقیقا همین‌جا است که بیشتر آدم تأمل می‌کند. آیا بند امیر معروف همین جا است؟ آیا ببن بربر های شمال آفریقا با این بربرستان ارتباطی وجود دارد؟ اگر ارتباطی وجود دارد چگونه؟ چون می‌دانیم که یکی از ویژگی‌های اسطوره این است که مکان مشخصی ندارد. این حرف را به این دلیل می‌گوییم که بند هیبتی باچنین کیفیت دیده نشده است که در آنجا آب روی آب ایستاده باشد. شاید چنین جایی باشد و ما هنوز موفق به دیدن آن نشده‌ایم.

     شخصیت اسطوره‌ای در این داستان حضرت علی (ع) است. حضرت علی (ع) را می‌دانیم که هنوز مثل ستاره ای دریلدای ظلمات می‌درخشد. اگر کارهای درخشان او در تاریخ ثبت نمی‌شد، احتمال تبدیل شدن او به یک اسطوره بسیار قدرتمند زیاد بود. ولی خوشبختانه آثار گرانبهایی که از او بر جای مانده‌اند حقیقت‌هایی انکار ناپذیرند. بهترین تعبیر هم در این زمینه از معلم شهید دکتر علی شریعتی است که می‌گوید:" علی حقیقتی است برگونه اساطیر."

     علی ای حال. آمدن حضرت علی (ع) دربند امیر را برای شما نقل می‌کنیم.

     قبل از ورود به این باور لازم است که واژه اژدها، بند امیر و بربر توضیح داده شود.

     اژدها یا اژدر: اژدهای که ما تصویری ازآن در ذهن داریم، غیر از اژدهایی است که امروزه در تلویزیون‌ها نشان داده می‌شود. اژدهای امروزی، درواقع به اندازه یک بند انگشت آن اژدهای ذهنی ما نمی‌شود. اژدهایی که ما تصوری از آن داریم به اندازه قله، بزرگ است. تنها دم آن کیلومترها طول دارد.

     یک جوجه اژدها فعلا "دریک ولنگ"[2] وجود دارد. هرچند که حالا سنگ شده است اما همچنان سفید و تخیل برانگیز، روی رودخانه افتاده است. آدم خیال می‌کند که دم اژدها به اندازه دو کیلومتر از فراز کوه تا رودخانه زیر خاک کشیده شده است و خود آن به اندازه دو هواپیمای بزرگ روی رود خانه پل بسته هنوز خونابه[2] ازستون فقرات آن جاری است.

     بندامیر: دره‌ای است که هرطرف آن را کوه‌های نه چندان کم ارتفاع در بر گرفته است. هر قدر به طرف پایین دره برویم دره پهن‌تر و هر قدر به طرف بالا برویم، پهنای دره کمتر و کمتر می‌شود. درست در جایی که عرض دره کم می‌شود، آب‌های زیادی توسط جویبارها و احتمالا رودها وارد آن می‌گردد. با توجه به سراشیبی دره، بسیار طبیعی است که آب سیل آسا و به سرعت جریان داشته باشد اما به طور معجزه آسا یک سدّ طبیعی و به ظاهر کم استحکام جلو آن همه آب را گرفته است. سدّی که جلوی آن همه آب ایستاده است رأس آن به اندازه یک متر هم نمی‌رسد. آنقدر شکننده به نظر می‌آید که آدم احتمال می‌دهد هر لحظه ممکن است این سدّ توانایی نگهداری این همه آب را نداشته باشد. اول بهار، زمانی که سیلاب‌های فراوان ازکوه و کمرکنده می‌شوند آب‌ها از فراز این سدّ لبپر می‌زنند.

     پس ایستادن پیش این سدّ جگر شیر می‌طلبد ولی جالب این‌جاست که با توجه به مهار آب -به عقیده ما- توسط معجزه، مردم خیلی راحت در زمان طغیان آب هم از پیش آن می‌گذرند. جالب‌تر این‌که پیش این سدّ، آسیاب‌های آبی هم زده‌اند و خیلی راحت در هر زمانی آسیابان‌ها، گندم و جو مردم را آرد می‌کنند.

     بربر: بایدگفت بربری که این‌جا مورد بحث است، غیر از بربری است که غربیان روی آدم‌ها گذاشته اند: Barbarian. بربری که آنها ازآن اراده می‌کنند، یک ملت غیر متمدن و نسبتا وحشی هستند که البته روی انسان بدون جرم، این نام‌گذاری نا عادلانه به نظر می‌آید.

     بربر مورد بحث، برعکس آن، عصر طلایی یک ملت را ترسیم می‌کند. آن زمان، بربرستان، احتمالا کشور پهناوری بوده که مرکز آن روی فلات بند امیر قرار داشته است. این کشور را پادشاه قدرتمندی به نام "شاه بربر" اداره می‌کرده است. این پادشاه بسیار زورآور بوده. به هرطرف که روی می‌آورده اقبال هم پیشاپیش او پر می‌کشیده. کام روا بوده. کس دیگر فکر این را که موی دماغش بشود، به دل راه نمی‌داده. خلاصه این‌که شاه بربر، بر هر کس غلبه می‌کرده اما از مهارکردن سه چیز، تقریبا عاجز می‌ماند. آن سه عبارت بودند از:

     1- مهار دریای خروشانی که ازکام این دره می‌جوشیده. تقریبا روزی نبوده که شکایت خرابی مزارع وغرق شدن احشام کشاورزان به گوش پادشاه نرسیده باشد. پادشاه هم اقدامات فراوانی کرده بود و از بهترین کارشناسان، برای مهار این دریا استفاده کرده بود. با استفاده ازنیروی هزاران کارگر، سدّ عظیمی ساخته می‌شد اما استقامت آن سدّ عظیم تا وقتی بود که دریا طوفانی نمی‌شد. وقتی دریا اندکی نعره می‌کشید، این سدّ عظیم مانند پرنده ای به پرواز در می‌آمد. هرچه پادشاه بر تعداد کارگران می‌افزود و هرقدر از نیروی فکری طراحان بیشتر استفاده می‌کرد، نتیجه کمتری عایدش می‌شد. خلاصه این‌که مهار این دریا، پادشاه را به ستوه آورده بود.

     2- پیدا شدن اژدهای کوه پیکر، درکوه‌های بامیان دومین چیزی بود که شاه را عاجزکرده بود؛ اژدهای وحشی‌ای که وقتی از غارش بیرون می‌شد، سنگ وچوب، خزنده و پرنده، درلهیب نفس‌هایش آتش می‌گرفتند.

     3- تازگی‌ها یک چیز دیگر هم برمشغله فکری شاه بربر، افزوده بود و آن آوازه قهرمانی‌ها و رشادت‌هایی بود که حضرت علی (ع) درمیدان جنگ بر جای می‌گذاشت. شاه بربر که تا آن روز، در هیچ میدانی مغلوب نشده بود وهیچ پهلوانی پشت او را به زمین نزده بود، از بروز این جنگجو، درعرصه جهان سخت هراسان بود. هرچند فکر می‌کرد از مدینه تا بند امیر، فرسنگ‌ها راه فاصله است وکوه‌های صعب العبوری جلوی این جنگجو را گرفته اند اما احتمال این را هم می‌داد که روزی این جنگجو در مقابلش قرار بگیرد و صدای "هل من مبارز؟" درگوش او بپیچد. لذا نا دیده دشمن خونخوار حضرت علی (ع) شده بود. تنها امیدش به مرحب و عمرو بن عبدود بود که شنید، این دو هم شربت مرگ را نوشیده‌اند. حالا قصدش این بود که پس از مهارکردن این دریا و از بین بردن آن اژدها، پیش از این که حضرت علی علیه السلام به سراغش بیاید، خودش با لشکر عظیمی به سمت مدینه حرکت کند و کار را یکسره نماید. یاکشتن و یا کشته شدن.

     از طرفی حضرت علی (ع) هم با علم امامت، چندان بی‌خبر از نقشه‌های شاه بربر نبود. گذشته از این، حضرت علی علیه السلام که امام تمام انسان‌ها است، دلش نمی‌خواست که مردم بی‌گناه در نفس‌های یک اژدهای کوه پیکر کافر، بسوزند و یا سرخاب‌های[3]  خروشان، کشت و مزارع مردم بی‌گناه را درکام فرو ببرد.

     این دو را با این نقشه‌ها بگذارید و از مدینه بشنوید:

     روزی پیامبر که درود خدا بر او و خاندانش باد! همراه اصحاب در مسجد نشسته بود. طبق معمول، سائلی از در وارد می شود. از فقر و فاقه، به پیامبر شکایت می‌برد. پیامبر می فرماید: چه کسی این بینوا را توانمندش می‌کند؟

     هیچ کس پاسخ نمی‌دهد. قضیه اگر چیز کمی می‌بود، هر کس با افتخار می گفت: "من." اما این‌که توانمندش کند، معنایش این است که حد اقل آدم باید نصف زندگی‌اش را به او بدهد. خوب این برای همه سخت است. مخصوصا برای آنهایی که زندگی را کم‌کم جمع کرده بودند. حتی خیلی وقت ها پیش می‌آمد که برای یک ذره غنیمت جان‌شان را هم کف دست‌شان بگذارند. پس بنا بر این، در این لحظه‌ها، هیچ چیز بهتر از سکوت نیست. پیامبر اکرم حرفش را دو باره تکرار می‌کند اما سرهای بعضی پایین بود و پایین تر می‌روند. بار سوم که حرفش را تکرار می‌کند، حضرت علی از جا حرکت می‌کند که: "من."

     رو به سائل کرده می‌گوید: "به شرطی که هر حرفی که به تو بگویم قبول کنی."

     مرد سائل هم قبول می‌کند و هر دو با این قرار از مسجد بیرون می‌شوند. در بیرون مسجد، حضرت به مرد سائل می گوید: "چشم هایت را ببند و پاهایت را روی پاهای من قرار بده."

     مرد سائل هم همین کار را می‌کند. پس از لحظه ای که چشم‌هایش را می‌گشاید، می‌بیند که دنیای دیگر است و شهر دیگر، و مردمان دیگر.

     دریای خروشان وکف آلودی که تمام دره را درنعره هایش گم کرده است، در یک طرف و بارو‌های سر به فلک کشیده در طرف دیگر. حضرت علی (ع) به مرد سائل می گوید: "قبل از این‌که کسی ما را ببیند، زود سرم را با این پاکی،[4] بتراش  و مرا به نام قشمشم در بازار این شهر بفروش، تا توانگر شوی."

     مرد سائل اول این دست و آن دست می‌کند. چون‌که می‌داند، این نزدیک‌ترین کس به رسول خداست. اما از آن‌جایی که گفته اند: "مرد ها را قول است." بی درنگ به گفته‌های حضرت علی (ع)  عمل می‌کند. حضرت علی (ع) به مرد سائل می‌گوید :"برای این‌که زودتر فروخته شوم، برای تبلیغ بگو، از دست این غلام هر کار ناشدنی ای بر می‌آید. این را در صورتی می فروشم که هم وزن آن به من طلا بدهید."

     وارد دروازه شهر که می‌شوند، مرد سائل جار می‌زند که :"این غلام چنین و چنان است."

     مردم هم خورد و بزرگ جمع می‌شوند که: "عجب ادعایی!"

     این خبر در تمام شهر پخش می‌شود. کم‌کم به گوش شاه بربر هم می‌رسد. شاه بربر، هر دو را احضار می‌کند. رو به مرد سائل کرده می‌گوید: "من این غلام را به همان قیمت خودت می خرم اما به شرطی که این غلام سه کار را انجام بدهد. اگر این کارها را انجام داده نتوانست، هم تو را هم این غلام را گردن می زنم. تا عبرتی باشد برای دیگران که اینقدر برای فروش کالای‌شان بازار تیزی نکنند."

     مرد سائل از شنیدن این حرف، یک لحظه صدای بال‌های مرگ را می‌شنود که از فراز سرش پرواز می‌کند. اما قشمشم، با اطمینان جلوتر می‌رود و می پرسد: "آن سه شرط چیست؟"

     شاه بربر می‌گوید‌: "شرط اول این است که جلوی این دریا را بگیری. شرط دوم این است که بامیان رفته، اژدهایی را که تازگی‌ها آن جارا به آتش کشیده، بکشی. شرط سوم این است که علی را از مدینه دست بسته پیش من بیاوری."

     قشمشم می‌گوید:"شرط‌ها را قبول کردم اما باید بعد از انجام دادن این سه کار، هم وزن من طلا و جواهرات به این مرد بدهی."

     قرار داد که بسته می‌شود، اول قشمشم، همراه مرد سائل به طرف دریا می‌روند. وقت مستی دریا! اندکی باد که می‌پیچد، دریا به اندازه یک قد آدم قد راست کرده عربده می‌کشد. کارگران، خیس خیس، با دقت مشغول کار هستند. عده‌ای یک درخت تناور را از ریشه کنده به طرف دریا می‌آورند. عده‌ای از سینه کوه، تخته سنگ‌های بزرگ را سنگپر می‌کنند. عده‌ای آن طرف دریا و عده‌ای این طرف دریا. آنها که آن طرفند، صدای این طرفی‌ها را نمی شنوند و اینها که این طرفند، صدای آن طرفی‌ها را. چرا که صدای دریا، در تمام کوه و کمر پیچیده است.

     قشمشم، رو به تمام کارگران کرده، می‌گوید: "همه شما آزادید. بروید به خانه‌های‌تان استراحت کنید."

     آنها با اشتیاق تمام دست از کار می‌کشند. هر چند باورشان نمی‌آیند یک نفر به تنهایی جلو دریای خروشان را بگیرد ولی بدشان هم نمی‌آید که لحظه‌ای در خانه‌هاشان رفته، خستگی از تن بدر کنند. هنوز به در خانه‌های‌شان نمی‌رسند که قشمشم، شمشیرش را از کمر می‌کشد و چنان بر فرق کوه حواله می‌کند که کوه، دو تکه شده، نصف آن روی دریا می‌غلتد. وقتی نصف کوه، جلوی دریا را سد می‌زند، دریا چنان آرام می‌گیرد که حتی صدای بال مگس هم شنیده می‌شود.

     پس از یک لحظه این بار شهر است که غلغله می‌کشد و قشمشم را ستایش می‌کند. شاه بربر هم با لب خندان، قشمشم را در بغل گرفته بر بازوانش بوسه می‌زند.

     قشمشم بعد از بند آوردن دریا، به سمت بامیان حرکت می‌کند. هنوز پا به کوه‌های بامیان نمی‌گذاردکه اژدها بوی آدمی زاد را می‌شنود و مثل گرد باد، به طرف قشمشم، حمله می آورد و سنگ و چوب، در لهیب نفس‌هایش گر می‌گیرد. ازقرار معلوم، این اژدها هم کینه ای در دل داشته، چرا که آنچنان غضب آلود  به سمت قشمشم یورش می‌برد که هر لحظه گمان می‌رفت، در اولین فرصت، قشمشم در زیر آرواره هایش قرار بگیرد. وقتی نزدیک می‌رسد با غرور تمام سرش را خم می‌کند، که طعمه‌اش را ببلعد اما قشمشم چنان با لگد بر شکم اژدها می‌کوبد که یک بچه آن در "بهسود" پرت می‌شود و بچه دیگرش در یک و لنگ، خود اژدها هم نفس نمی‌کشد.

     از رفتن قشمشم، به طرف بامیان مدتی که می‌گذرد، مردم شهر بربر هم پیش خانه‌های‌شان نشسته، در رابطه با او تحلیل‌ها و تفسیرهای زیادی می‌کنند. بعضی می‌گویند: "ممکن است قشمشم از ترس اژدها، به جای دیگری گریخته باشد."

     بعضی می‌گویند: "او آدم بچه ترس نبود، ممکن است دلیری کرده، درکام اژدها فرو رفته باشه."

     بعضی می‌گویند: "اوکه این دریا را سدّ بسته، اژدها هم از دست او جان سالم برده نمی‌توانه."

     درهمین گفت و گذار، یک دفعه می‌بینند که یک نفر مثل باد از کمرکش کوه به سمت شهر می‌آید. از پشت سر او چیز عریض و طویلی مثل چندین پلاس سر به سر شده، کشاله می‌اندازد. نزدیک و نزدیکتر می‌شود. مردم می‌بینند که قشمشم است و چیزی که در دست دارد، در واقع تسمه ای است که از سر تا دم اژدها کنده شده است. قشمشم آن تسمه را، پیش شاه بربر می‌اندازد که: "این هم از اژدها!"

     صدای هلهله وشادی تمام شهر را پر می‌کند و تمام مردم دعا بر جان قشمشم می‌نمایند.

     شاه بربر از همه بیشتر خوشحال شده بر بازوان قشمشم بوسه زده می‌گوید: "حالا اگرعلی را دست بسته پیش من بیاوری، چندین برابر وزن تو به این مرد طلا می‌دهم که هیچ، خودت را هم سر لشکر خودم می‌کنم."

     قشمشم که هنوز گرد و غبار راه بر چهره‌اش نمایان است، می‌گوید :"هرچه زنجیر و طناب و ریسمان محکم دارید بیاورید که من علی را دست بسته بیاورم."

     وقتی زنجیر‌ها و طناب‌های و رسمان‌های بسیار قرص و محکم جمع می‌شود، قشمشم با لبان متسبم پیش می‌آید و رو به شاه بربر کرده می‌گوید: "من خودم علی هستم!"

     شاه بربر تا این حرف را می‌شنود، قهقه کشداری سر می‌دهد و می‌گوید: "تو را در آسمان‌ها می‌طلبیدم و در زمین پیدایت کردم."

     غلامان را امر می‌کند که دست و پای حضرت را محکم ببندند. غلامان قوی هیکل هم به طرف او هجوم می‌آورند. در یک چشم بر هم زدن، دست و پایش را چنان محکم می‌بندند که حضرت نمی‌تواند خودش را اندکی تکان بدهد.

     شاه بربر که همان طور شادمان بود، گفت :"ای علی از دست تو خواب به چشمم نمی‌آمد. وقتی به فکرت می‌افتادم، تو را برای خودم از این دریا و آن اژدها خطرناک‌تر می‌دیدم. حالا خدای بزرگ بامیان به من کمک کرد که تو را دست بسته پیش من آورد. از انصاف نمی‌گذرم، تو هم کار‌های بزرگی کردی. به همین خاطر شاه بربر در حق تو ناجوان مردی نمی‌کند. اگر در میدان جنگ تو را به چنگ می‌آوردم، چنان می‌کشتم که مرغان هوا به حالت گریه می‌کردند، حالا این کار را نمی‌کنم. اختیار مرگ دست خودت. می‌خواهی به دریا غرقت کنند، یا از کوه پرتت کنند و یا جلاد سرت را از تن جدا کند. هرکدام که برای تو آسان‌تر است، همان را اختیار نما. بلی. شاه بربر آدم نا جوانمردی نیست!"

     حضرت علی، تبسمی می‌کند و می‌فرماید: "بر عکس تو باید یکی از دو راه را اختیار کنی، اسلام اختیارکردن و یا سرجدا شدن، توسط این شمشیر که ذوالفقار باشد!"

     شاه بربر مثل ذغال سیاه می‌شود و می‌گوید :"تو در حضور من چنین حرف ها می‌زنی!"

     جلاد را امر می‌کند که همین لحظه سر حضرت را در حضور او جدا کند. تنش را به دریا بیندازد. بعد سرش را به مدینه پیش حضرت پیامبر روانه کند که: "جزای بگو مگو کردن با شاه بربر این است!"

     جلاد غول پیکری با شمشیر برهنه، قدم پیش می‌گذارد. حضرت علی هم تکانکی به خود می‌دهد. زنجیرها مثل تار عنکبوت از هم گسسته می‌شوند. ناگهان از کمربند شاه بربرگرفته می‌گوید: "مسلمان می شوی یا نه؟"

      به روایتی شاه بربر، همان لحظه کلمه شهادتین را بر زبان جاری می‌کند. به روایت دیگر شاه بربر، لجاجت کرده می‌گوید: " نه."

     وقتی حضرت نه، را می‌شنود، چنان قِل[5] به طرف آسمان پرتاب می‌کند که شاه بربر، صدای تسبیح ملائکه را تشخیص می‌دهد. وقتی برگشت شاه بربر، فکر می‌کند، اگر قد تراق[6] به زمین بخورد، نفس نمی‌کشد. لذا از همان بالا فریاد می‌زند: "یا علی هزار جانم به فدایت، بگیرکه اوگار[7] شدم. بایک زبان نه بلکه با صد زبان می‌گویم: "لااله الاالله..."

     حضرت علی با دستان مبارک، شاه بربر را گرفته، نرمک[8] به زمین می‌گذارد. شاه بربر هم از صدق دل مسلمان می‌شود. نه تنها شاه بربر اسلام اختیار می‌کند که تمام درباریان مملکت و مردم دین مبین اسلام را می‌پذیرند.



[1]. بعضی ها می‌گویند که ما اسطوره مذهبی نداریم. من هم در این مورد پافشاری نمی‌کنم اما باید نامی برای بعضی از داستان‌های محلی پیدا کنیم.

[2]. این جوجه اژدها، در جایی به نام "تی سرداغ" و در مکانی به همین نام یعنی: اژدر وجود دارد. نگارنده بعد از سی سال که این مکان را دیده است، هنوز می‌توان از آن تخیل هایی ساخت. هرچند که متاسفانه به دلیل نبود چیزی به نام میراث فرهنگی در افغانستان، این پشتوانه اسطوره‌ای هم به احتمال زیاد از بین خواهد رفت.



[1]. مردم ما به رود ها هم دریا می گویند. مخصوصا که آن رود ها بزرگ باشد.

[2]. اینکه گفته شد : خونابه از ستون فقرات آن جاری است، به این جهت که از پشت این جوجه اژدها، دو یا سه چشمه نارنجی رنگ می جوشد.

[3]. سرخاب: سیلابهای خروشان اول بهاری که با آب رود خانه می آمیزند و رنگ رود خانه سرخ می شود.

[4]. پاکی: تیغ سر تراشی.

[5]. قِل: Ghel. بی نهایت بلند.

[6]. تراق: فرق سر.

[7]. اوگار شدن، افگار شدن: داغون شدن.

[8]. نرمک: آهسته

نظرات 12 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:16 ب.ظ

بسیار جالب بود

موسیقی شرق چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ق.ظ http://ghafoormusic.blogfa.com

این داستان در موسیقی تربت جام وجود دارد . من اتفاقا دنبال مستنداتی در این خصوص بئدم که از این وبلاگ سر دراوردم.

با تشکر از تفقد شما پژوهشگر ارجمند اما معلوم نیست، به نام چه کسی به ثبت رسیده است؟ اگر در این باره خبر دارید، به من اطلاع بدهید. ممنون می‌شوم!

آریا یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 10:08 ق.ظ

سلام فکر میکنم منظور از اژدهای کوه پیکر ، کوه آتشفشان باشد .
من این روایت رو برای دوستانم تعریف میکنم اما آنها با لجاجت نمیپذیرند و آنرا بی اساس میخوانند . اما خودم باور قلبی یه آن دارم .

سلام خدمت خواننده عزیز محترم! شاید درست یگویید اما از نظر فلکلور محلی، اژدها، در حقیقت افعی‌های بسیار بسیار بزرگ است. مثلا مانند نهنگ‌های بسیار بزرگ که امکان دارد در خاج وجود نداشته باشد.

رضا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:07 ق.ظ

با سلام و خسته نباشید خدمت شما دوستان. این داستان که از آن به عنوان اسطوره مذهبی و فولکلور نام بردید در شمار معجزات حضرت امام علی علیه السلام واقع شده و در بعضی کتب خطی حدیث و روایت ذکر شده است و با توجه به معجزه‌ها که شفا یافتن افراد لاعلاج در بند امیرالمؤمنین همه ساله اتفاق افتاده جای شکی نیست اگر بگوییم دروغ است که کافر شده ای و اینکه نمیتوان امروزه آنرا توجیه کرد شق القمر پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله و سلم را چه میگویی یا سفرمعراج که در وقت رفتن کوزه آبی که چپ شده بود و آب آن در حال ریختن بود و زمان آمدن پیامبر اکرم از معراج هنوزم در حال ریختن آب بود و پیامبر از سفر معراج ماهها گفتنی داشت در صورتیکه در زمان حال این جهان چند لحظه بیشتر نگذشته بود اما امروزه با وجود پیشرفت علم و مطرح شدن سفر زمان معلوم شد که پیامبر اکرم در زمان تصرف کرده و به آینده و جهان آخرت و آسمان هفتم سفر کرده آن هم در چند لحظه و یا در مورد شهادت امامان معصوم علیهم السلام که فقط جانشین او و امام بعد از او باید امور غسل و کفن و دفن را انجام دهد اکثرا با اعجاز همراه بوده مانند دفن امام حسین علیه السلام در کربلا با آنکه جانشین وی امام سجاد علیه السلام اسیر و در غل و زنجیر بود انجام شده و امام رضا علیه السلام در طوس غریب و تنها به شهادت رسیدند امام جواد علیه السلام با اعجاز از مدینه به طوس میرسد چه شکی است که بامیان آمده است و یا مزار شریف که داستان خود را دارد از همین جمله معجزات است و افتخار مردم هزاره که بدست امیر المومنین علی علیه‌السلام شیعه شده و از دستور معاویه وبنی امیه لعنت الله در مورد سب و لعن علی علیه السلام سر پیچی کرده و سربازانش را اخراج کرده اند و تا مدتها پناهگاه علویان و شیعیان بوده و در آخرالزمان هم با آمدن سید حسنی خراسانی نقش بسیار مهم خواهد داشت .هر چیزی که با علم اندک خود نفهمی دلیل بر نفی آن نیست

مرضیه سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 01:15 ب.ظ

حکایتی که از بزرگان بامیان دهان به دهان چرخیده و سینه به سینه شده بسیار جالب و واقعی

علی رضا شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 08:56 ب.ظ

خیلی داستان جالبی بود. تشکر

شهربانو دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 10:45 ب.ظ

سلام خدمت شما
داستان بند زدن رو کامل ذکر نکردید. از لطف داستان کم کرده. یه بخش مهمی اون هفت بند هست.
و اینکه مواردی مثل این که به طی الارض و موجودات ماورایی مربوط میشه رو باید از دریچه ماورا بهش نگاه کرد.
اسطوره رو میگن مکان مشخصی نداره چون محل تلاقی جهان ما و جهانهای دیگر هست.
باید از اهل نظر در مورد این داستان پرسید

قاسم مرادی جمعه 10 دی‌ماه سال 1400 ساعت 07:02 ب.ظ

یا علی مدد
در کتب ما به زبان لکی کل این معجزه مولا بصورت کامل به زبان شعر سروده شده در وقوع این معجزه شکی نیست قشم شاه اسم مولا بوده و... بعداً شاید خلاصه دقیق کرامت مولا رو براتون نوشتم.
یا حق

محمدی جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 08:55 ق.ظ

اینکه میگویند حضرت علی مردم آن منطقه را ب اسلام دعوت کرده است شکی در آن نیست ولی آن موقع اسلام زیر شاخه هایی ب نام مذهب (شیعه و سنی) نداشته است
۲. زمانی ک حضرت علی شاه بربر را ب هلاکت در آورد و آن اژدها را از پای در آورد همه مردم بربر آن منطقه در بهت و حیرت بودند حضرت علی در میدان شهر آمد و همه مردم را بانگ داد که در میدان شهر جمع شوند تا آنها را ب اسلام دعوت کنند ولی بعضی از مردم آن منطقه دعوت اسلام را پذیرفتند و یا حضرت علی بیعت کردند ولی بعضی از مردم ک خرافاتی و تعصبی بودند می گویم بعضی از آنها نه همه (بربر ها یا هزاره ها) به حضرت علی لقب خدا دادند و گفتند الا و بِلا این کارها فقط از دست خدا برمی آید علی (ع) تو خدای ما هستی ما تورا میپرستیم ولی حضرت علی میگفت من فرستاده ای از خدا و رسول او هسام و شما را ب پاک ترین دین و عدلانه ترین دین دعوت میکنم من خدا نیستم ولی آنها قبول نمیکردند، زیرا گشته شدن اژدها و توقف آن جویبار بزرگ را دیده بودند؛حضرت علی چندین بار میگویند خدا کسی دیگر است و من بنده ای او و فرستاده ای هستم ولی آنها قبول دار چنین سخنی نبودند و حرف خود را میزدند در آنجا بود که حضرت علی آن عده و جمع را کشته و نابود میکنند و به بقیه مردم ک به اسلام روی آورده بودند میگویند ک در بین خودتان کسی را که به عدالت و درستی معروف است را برگزینید و وی را والی شهر قرار دهید و خودشا بر میگردنند ب مدینه.
و این داستان از آن موقع نقل شده است سینه ب سینه ولی با دهان ب دهان شدن در بین مردم و نسل های بعدی با تغییراتی رو ب رو شده است مانند سایر داستان های قدیمی ( باتشکر از گرد آورنده ای این منبع عالی)

محمدی جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:28 ق.ظ

و یه سری داستان دیگه که هم هست مربوط ب حضرت علی و حضرت ابلفضل و و کمربندی که دست حضرت ابلفضل سپرده شده بوده که به شخصی نشان دهد و داستان مرقد شاه سخی در مزار

لک‌زایی دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 10:08 ب.ظ

خیلی جالب بود امیدوارم قلمتون همیشه سبز باشه...موفق باشید.

فتانه دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 09:25 ب.ظ https://mfatemi.blogsky.com

پدر من بخشی از این داستان رو به صورت شعر برای من گفته

بود یک روز در مسجد پیمبر
خود و اصحاب با یاران سراسر

همی داشت پند و وعظ میگفت
که خوشتر از نبات و قند میگفت

بیامد سائلی از بی نوایی
سلامی کرد خوب و نیکو در خور او

بگفتا شهنشاها فقیر و عاجز وصاحب عالم
شهنشاها کرم بنما به حالم

پیمبر گفت با یاران حاضر
که ای یاران خوش خوی نیکوکار

هر آن کس دارد یک دِرَم زر
ثواب آخرت اجر عظیم است

که راه آخرت پر خوف و بیم است
پیمبر گفت با یاران دگر بار
که ای یاران خوش خوی نیکوکار

هرکس دارد یک درم زر
ثواب آخرت اجر عظیم است
که راه آخرت پر خوف و بیم است

زمانی رفت، آوازی نیامد
ز یاران هیچ انعامی نیامد

ز جا برخاست علی شاه ولایت
چنین گفتا به درویش
که از مسجد برون آ و میندیش

دمی پا بر پشت پا نه
زمانی دست بر چشم دوتا نِه

نهاده پادبر پشت پای حیدر
گشوده چشم دیده شهر بربر

به یک ساعت ره شش ماه رفتند
یقین از همت آن شاه رفتند

بقیه اش یادشون نیست متاسفانه ...

موفق باشید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد