قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر
قصه یک مسافر

قصه یک مسافر

با همین رنگ و ظاهر می‌شود از نوادر/ گفتگو‌های بسیار قصه یک مسافر

جرقه

 آپلود عکس

 

نمی دانم این چیست؟ این کیست؟ این؟

که روح مرا می‌تراشد چنین!...

در آیینه روشن قد نما

سر از نو بنا می‌نماید مرا

پس از سال‌ها سال‌های سیاه

رها می‌شوم در نفس‌های ماه

خدا را! بمان کوکب نا شناس!

که حیران و سرگشته‌ام آس و پاس!

چهل سال محبوس و زندانی‌ام

تماشاگر اشک پنهانی‌ام

تماشاگر خاکریز ‌قدیم

تماشاگر کاج‌های دو‌نیم

تماشاگر پرچم نیم‌داشت

سپاهی که خرچنگ در سینه داشت

گذر کرده از دوش این زنده یاد

هیاهوی "سرخاب" و هوهوی باد

به صحرای شبتاب ره برده‌ام

چهل سال رخ زرد و افسرده‌ام

چهل سال کم نیست تابان من

چهل سال گم بوده عنوان من

چهل سال پر تاب و تب مانده‌ام

چهل سال در مرز شب مانده‌ام

و گرداب را دیده‌ای تا کنون؟

چنین می‌شود رنج از حد برون!

به هر گوشه‌ای خوانده‌ام ورد خود

چهل سال چرخیده گِرد خود

به روی کفم قوق؛ اخگر گرفتم

چهل سال هیزم شدم در گرفتم

چراغ دلم را کفن کرده‌ام

کفن خوار آتش به تن کرده‌ام

و چشمی در آن دور‌ها دوختم

در آوار تب ماندم و سوختم

شب و روز چون پونه نو می‌شوم

و باز از سر نو درو می‌شوم

تو بودی پریشانگر ذهن و هوش

شباهنگ سوسوگر شعله پوش!

به قدر دویدن در انبوه مه

ترا نقش کردم گلو در گره

کنار درختان و جو بارها

تو را مثل گل دیده‌ام بارها

تو ای عشق! شالوده نور باش

شرر بسته اینگونه منشور باش!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد